مولانا:چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی عسل از شیر نگریزد تو هم باید که نگریزی
❈۱❈
چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی
عسل از شیر نگریزد تو هم باید که نگریزی
اگر نالایقم جانا شوم لایق به فر تو
وگر ناچیز و معدومم بیابم از تو من چیزی
❈۲❈
یکی قطره شود گوهر چو یابد او علف از تو
که قافی شود ذره چو دربندی و بستیزی
همه خاکیم روینده ز آب ذکر و باد دم
گلی که خندد و گرید کز او فکری بینگیزی
❈۳❈
گلستانی کنش خندان و فرمانی به دستش ده
که ای گلشن شدی ایمن ز آفتهای پاییزی
گهی در صورت آبی بیایی جان دهی گل را
گهی در صورت بادی به هر شاخی درآویزی
❈۴❈
درختی بیخ او بالا نگونه شاخههای او
به عکس آن درختانی که سعدیاند و شونیزی
گهی گویی به گوش دل که در دوغ من افتادی
منم جان همه عالم تو چون از جان بپرهیزی
❈۵❈
گهی زانوت بربندم چو اشتر تا فروخسپی
گهی زانوت بگشایم که تا از جای برخیزی
منال ای اشتر و خامش به من بنگر به چشم هش
که تمییز نوت بخشم اگر چه کان تمییزی
❈۶❈
تویی شمع و منم آتش چو افتم در دماغت خوش
یکی نیمه فروسوزی یکی نیمه فروریزی
به هر سوزی چو پروانه مشو قانع بسوزان سر
به پیش شمع چون لافی این سودای دهلیزی
❈۷❈
اگر داری سر مستان کله بگذار و سر بستان
کله دارند و سرها نی کلهداران پالیزی
سر آنها راست که با او درآوردند سر با سر
کم از خاری که زد با گل ز چالاکی و سرتیزی
❈۸❈
تو هر چیزی که میجویی مجویش جز ز کان او
که از زر هم زری یابند و از ارزیز ارزیزی
خمش کن قصه عمری به روزی کی توان گفتن
کجا آید ز یک خشتک گریبانی و تیریزی
کامنت ها