مولانا:در پرده خاک ای جان عیشی است به پنهانی و اندر تتق غیبی صد یوسف کنعانی
❈۱❈
در پرده خاک ای جان عیشی است به پنهانی
و اندر تتق غیبی صد یوسف کنعانی
این صورت تن رفته و آن صورت جا مانده
ای صورت جان باقی وی صورت تن فانی
❈۲❈
گر چاشنیی خواهی هر شب بنگر خود را
تن مرده و جان پران در روضه رضوانی
ای عشق که آن داری یا رب چه جهان داری
چندان صفتت کردم والله که دو چندانی
❈۳❈
المؤمن حلوی و العاش علوی
با تو چه زبان گویم ای جان که نمیدانی
چندان بدوان لنگان کاین پای فروماند
وآنگه رسد از سلطان صد مرکب میدانی
❈۴❈
می مرد یکی عاشق میگفت یکی او را
در حالت جان کندن چون است که خندانی
گفتا چو بپردازم من جمله دهان گردم
صدمرده همیخندم بیخنده دندانی
❈۵❈
زیرا که یکی نیمم نی بود شکر گشتم
نیم دگرم دارد عزم شکرافشانی
هر کو نمرد خندان تو شمع مخوان او را
بو بیش دهد عنبر در وقت پریشانی
❈۶❈
ای شهره نوای تو جان است سزای تو
تو مطرب جانانی چون در طمع نانی
کس کیسه میفشان گو کس خرقه میفکن گو
اومید کی ضایع شد از کیسه ربانی
❈۷❈
از کیسه حق گردون صد نور و ضیا ریزد
دریا ز عطای حق دارد گهرافشانی
نان ریزه سفرهست این کز چرخ همیریزد
بگذر ز فلک بررو گر درخور آن خوانی
❈۸❈
گر خسته شود کفت کفی دگرت بخشد
ور خسته شود حلقت در حلقه سلطانی
برگو غزلی برگو پامزد خود از حق جو
بر سوخته زن آبی چون چشمه حیوانی
کامنت ها