مولانا:عیسی چو تویی جانا ای دولت ترسایی لاهوت ازل را از ناسوت تو بنمایی
❈۱❈
عیسی چو تویی جانا ای دولت ترسایی
لاهوت ازل را از ناسوت تو بنمایی
ایمان ز سر زلفت زنار عجب بندد
کز کافر زلف خود یک پیچ تو بگشایی
❈۲❈
ای از پس صد پرده درتافته رخسارت
تا عالم خاکی را از عشق برآرایی
جان دوش ز سرمستی با عشق تو عهدی کرد
جان بود در آن بیعت با عشق به تنهایی
❈۳❈
سر عشق به گوشش برد سر گفت به گوش جان
کس عهد کند با خود نی تو همگی مایی
چندانک تو میکوشی جز چشم نمیپوشی
تا چند گریزی تو از خویش و نیاسایی
❈۴❈
جان گفت که ای فردم سوگند بدین دردم
سوگند بدان زلفی عاشق کش سودایی
کان عهد که من کردم بیجان و بدن کردم
نی ما و نه من کردم ای مفرد یکتایی
❈۵❈
مست آنچ کند در می از میبود آن به روی
در آب نماید او لیک او است ز بالایی
تبریز ز شمس الدین آخر قدحی زو هین
آن ساقی ترسا را یک نکته نفرمایی
کامنت ها