مولانا:عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری سلطان بچهای آخر تا چند اسیری
❈۱❈
عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری
سلطان بچهای آخر تا چند اسیری
سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است
زنهار به جز عشق دگر چیز نگیری
❈۲❈
آن میر اجل نیست اسیر اجل است او
جز وزر نیامد همه سودای وزیری
گر صورت گرمابه نهای روح طلب کن
تا عاشق نقشی ز کجا روح پذیری
❈۳❈
در خاک میامیز که تو گوهر پاکی
در سرکه میامیز که تو شکر و شیری
هر چند از این سوی تو را خلق ندانند
آن سوی که سو نیست چه بیمثل و نظیری
❈۴❈
این عالم مرگ است و در این عالم فانی
گر ز آنک نه میری نه بس است این که نمیری
در نقش بنی آدم تو شیر خدایی
پیداست در این حمله و چالیش و دلیری
❈۵❈
تا فضل و مقامات و کرامات تو دیدم
بیزارم از این فضل و مقامات حریری
بیگاه شد این عمر ولیکن چو تو هستی
در نور خدایی چه به گاهی و چه دیری
❈۶❈
اندازه معشوق بود عزت عاشق
ای عاشق بیچاره ببین تا ز چه تیری
زیبایی پروانه به اندازه شمع است
آخر نه که پروانه این شمع منیری
❈۷❈
شمس الحق تبریز از آنت نتوان دید
که اصل بصر باشی یا عین بصیری
کامنت ها