مولانا:تو دوش رهیدی و شب دوش رهیدی امروز مکن حیله که آن رفت که دیدی
❈۱❈
تو دوش رهیدی و شب دوش رهیدی
امروز مکن حیله که آن رفت که دیدی
ما را به حکایت به در خانه ببردی
بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی
❈۲❈
صد کاسه همسایه مظلوم شکستی
صد کیسه در این راه به حیلت ببریدی
آن کیست که او را به دغل خفته نکردی
وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی
❈۳❈
گفتی که از آن عالم کس بازنیامد
امروز ببینی چو بدین حال رسیدی
امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی
کز زخم اجل بند قفس را بدریدی
❈۴❈
امروز ببینی که کیان را یله کردی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
یا شیر ز پستان کرامات چشیدی
یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی
❈۵❈
ای باز کلاه از سر و روی تو برون شد
خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی
آن جا بردت پای که در سر هوسش بود
و آن جا بردت دیده که آن جا نگریدی
❈۶❈
بر تو زند آن گل که به گلزار بکشتی
در تو خلد آن خار که در یار خلیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیایی که در این دشت چریدی
❈۷❈
آن آهن تو نرم شد امروز ببینی
که قفل دری یا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی
❈۸❈
گر آب حیاتی تو و گر آب سیاهی
این چشم ببستی تو در آن چشمه رسیدی
با جمله روانها بپر روح روانی
این است سزای تو گر از نفس جهیدی
❈۹❈
با خالق آرام تو آرام گرفتی
وز آب و گل تیره بیگانه رمیدی
امروز تو را بازخرد شعله آن نور
کاین جا ز دل و جان به دل و جانش خریدی
❈۱۰❈
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر از این خاک بچیدی
ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان
کز خاک همان رست که در خاک دمیدی
❈۱۱❈
خامش کن و منمای به هر کس سر دل ز آنک
در دیده هر ذره چو خورشید پدیدی
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن
زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی
کامنت ها