مولانا:برفتیم ای عقیق لامکانی ز شهر تو تو باید که بمانی
❈۱❈
برفتیم ای عقیق لامکانی
ز شهر تو تو باید که بمانی
سفر کردیم چون استارگان ما
ز تو هم سوی تو که آسمانی
❈۲❈
یکی صورت رود دیگر بیاید
به مهمانخانهات زیرا که جانی
که مهمانان مثال چار فصلند
تو اصل فصلهایی که جهانی
❈۳❈
خیال خوب تو در سینه بردیم
شفق از آفتاب آمد نشانی
به پیشت ماند دل با ما نیامد
دل از تو کی رود چون دلستانی
❈۴❈
سر دلها به زیر سایهات باد
که دلها را در این مرعا شبانی
فروریزید دندانهای گرگان
از آنگه که نمودی مهربانی
❈۵❈
بهل تا بحر گوید قصه خویش
که تا باری ببینی قصه خوانی
کامنت ها