مولانا:چنین باشد چنین گوید منادی که بیرنجی نبینی هیچ شادی
❈۱❈
چنین باشد چنین گوید منادی
که بیرنجی نبینی هیچ شادی
چه مایه رنجها دیدی تو هر روز
تأمل کن از آن روزی که زادی
❈۲❈
چه خون از چشم و دلها برگشادهست
که تا تو چشم در عالم گشادی
خداوندا اگر آهن بدیدی
ز اول آن کشاکش کش تو دادی
❈۳❈
ز بیم و ترس آهن آب گشتی
گدازیدی نپذرفتی جمادی
ولیک آن را نهان کردی ز آهن
به هر روز اندک اندک مینهادی
❈۴❈
چو آهن گشت آیینه به آخر
بگفتا شکر ای سلطان هادی
کامنت ها