مولانا:اگر یار مرا از من برآری من او گشتم بگو با او چه داری
❈۱❈
اگر یار مرا از من برآری
من او گشتم بگو با او چه داری
میان ما چو تو مویی نبینی
تو مانی در میان شرمساری
❈۲❈
ببین عیب ار چه عاشق گشت رسوا
نباشد عار گر بحری است عاری
بیا ای دست اندر آب کرده
کلوخ خشک خواهی تا برآری
❈۳❈
تو خواهی همچو ابر بازگونه
که باران از زمین بر چرخ باری
چو ناخن نیز نگذارد تو را عشق
روا باشد که آن سر را بخاری
❈۴❈
قراری یابی آنگه بر لب عشق
چو ساکن گشتهای در بیقراری
مکن یاد کسی ای جان شیرین
که نشناسد خزان را از بهاری
❈۵❈
نداند عطسه را زان لاغ دیگر
نداند شیر از روبه عیاری
بگفتم ای ونک غوطی بخوردم
در آن موج لطیف شهریاری
❈۶❈
شدم از کار من از شمس تبریز
بیا در کار گر تو مرد کاری
کامنت ها