مولانا:متاز ای دل سوی دریای ناری که میترسم که تاب نار ناری
❈۱❈
متاز ای دل سوی دریای ناری
که میترسم که تاب نار ناری
وجودت از نی و دارد نوایی
ز نی هر دم نوایی نو برآری
❈۲❈
نیستانت ندارد تاب آتش
وگر چه تو ز نی شهری برآری
میان شهر نی منشین بر آذر
که هر سو شعله اندر شعله داری
❈۳❈
اگر نی سوی آتش میل دارد
چو میل رزق سوی رزق خواری
نیاز آتش است آن میل تنها
که آتش رزق میخواهد به زاری
❈۴❈
به هر چت نی بفرماید تو نی کن
خلاف نی بکن از شهریاری
خلافش کردی و نی در کمین است
چو نی کم شد سر دیگر نخاری
❈۵❈
پدید آید تو را ناگه وجودی
نه نی دارد نه شکر آنچ داری
یکی نوری لطیفی جان فزایی
در او میهای گوناگون کاری
❈۶❈
گشایی پر و بالی کز حلاوت
نمایی لطفهای لاله زاری
میان این چنین نوری نماید
دگر خورشید و جانها چون ذراری
❈۷❈
به نور او بسوزی پر خود را
ز شیرینی نورش گردی عاری
ز ناله واشکافد قرص خورشید
که گل گل وادهد هم خار خاری
❈۸❈
زبان واماند زین پس از بیانش
زبان را کار نقش است و نگاری
نگار و نقش چون گلبرگ باشد
گدازیده شود چون آب واری
❈۹❈
بر آن ساحل کهاین گلها گدازید
اگر خواهی تو مستی و خماری
همیگو نام شمس الدین تبریز
کز او این کارها را برگزاری
کامنت ها