مولانا:تو هر روزی از آن پشته برآیی کنی مر تشنه جانان را سقایی
❈۱❈
تو هر روزی از آن پشته برآیی
کنی مر تشنه جانان را سقایی
تو هر صبحی جهان را نور بخشی
که جان جان خورشید سمایی
❈۲❈
مباد آن روز کز تو بازماند
دو دیدهای چراغ و روشنایی
تو دریایی و میگویی جهان را
درآ در من بیاموز آشنایی
❈۳❈
لب و لنج کفوری را دریدی
بدان دریای امواج عطایی
گشادی چشم و گوش خاکیان را
همه حیران که چون بر میگشایی
❈۴❈
گلوی جان بسوزید از حلاوت
چنین شیرین چنین حلوا چرایی
اگر چون آسیا گردم شب و روز
ز تو باشد که آب آسیایی
❈۵❈
وگر این آسیا جوید سکونت
ز چرخ تو نمییابد رهایی
هر آن سنگی که در چرخش کشیدی
بیابد کان بیابد کیمیایی
❈۶❈
به تو جنبد جهان جان جهانی
اگر چه او نداند که کجایی
کامنت ها