مولانا:مرا اندر جگر بنشست خاری بحمدالله ز باغ او است باری
❈۱❈
مرا اندر جگر بنشست خاری
بحمدالله ز باغ او است باری
یکی اقبال زفتی یافت جانم
وگر چه شد تنم در عشق زاری
❈۲❈
کناری نیست این اقبال ما را
چو بگرفتم چنین مه در کناری
بگیر این عقل را بر دار او کش
تماشا کن از این پس گیر و داری
❈۳❈
چو اندربافت این جانم به عشقش
ز هستم تا نماند پود و تاری
رخ گلنار گر در ره حجاب است
چو گل در جان زنیمش زود ناری
❈۴❈
مشو غره به گلزار فنا تو
که او گنده شود روزی سه چاری
جمالی بین که حضرت عاشقستش
بشو بهر چنین جان جان سپاری
❈۵❈
خداوندی شمس الدین تبریز
کز او دارد خداوند افتخاری
کامنت ها