مولانا:مندیش از آن بت مسیحایی تا دل نشود سقیم و سودایی
❈۱❈
مندیش از آن بت مسیحایی
تا دل نشود سقیم و سودایی
لاحول کن و ره سلامت گیر
مندیش از آن جمال و زیبایی
❈۲❈
فرصت ز کجا که تا کنی لاحول
چون نیست از او دمی شکیبایی
ماهی ز کجا شکیبد از دریا
یا طوطی روح از شکرخایی
❈۳❈
چون دین نشود مشوش و ایمان
زان زلف مشوش چلیپایی
اخگر شده دل در آتش رویش
بگرفته عقول بادپیمایی
❈۴❈
دل با دو جهان چراست بیگانه
کز جا برمد صفات بی‌جایی
ای تن تو و تره زار این عالم
چون خو کردی که ژاژ می‌خایی
❈۵❈
ای عقل برو مشاطگی می‌کن
می‌ناز بدین که عالم آرایی
بگرفته معلمی در این مکتب
با حفصی اگر چه کارافزایی
❈۶❈
ای بر لب بحر همچو بوتیمار
دستور نه تا لبی بیالایی
این‌ها همه رفت ساقیا برخیز
با تشنه دلان نمای سقایی
❈۷❈
مشرق چه کند چراغ افروزی
سلطان چه کند شهی و مولایی
مصقول شود چو چهره گردون
چون دود سیاه را تو بزدایی
❈۸❈
درده تو شراب جان فزایی را
کز وی آموخت باده صهبایی
یکتا عیشی است و عشرتی کز وی
جان عارف گرفت یکتایی
❈۹❈
از دست تو هر که را دهد این دست
بی عقبه لا شده است الایی
ای شاد دمی که آن صراحی را
از دور به مست خویش بنمایی
❈۱۰❈
چون گوهر می‌بتافت بر خاکم
خاک تن من نمود مینایی
دریای صفات عشق می‌جوشد
رمزی دو بگویم ار بفرمایی
❈۱۱❈
ور نی بهلم ستیر و بربسته
من دانم و یار من به تنهایی
زین بگذشتم بیار حمرا را
صفراشکن هزار صفرایی
❈۱۲❈
تا روز رهد ز غصه روزی
وین هندوی شب رهد ز لالایی
در حال مگر درت فروبسته‌ست
کاندر پیکار قال می‌آیی
فایل صوتی دیوان شمس غزل شمارهٔ ۲۷۲۵
صوتی یافت نشد!تصاویر
کامنت ها