مولانا:برجه که بهار زد صلایی در باغ خرام چون صبایی
❈۱❈
برجه که بهار زد صلایی
در باغ خرام چون صبایی
از شاخ درخت گیر رقصی
وز لاله و که شنو صدایی
❈۲❈
ریحان گوید به سبزه رازی
بلبل طلبد ز گل نوایی
از باد زند گیاه موجی
در بحر هوای آشنایی
❈۳❈
وز ابر که حاملهست از بحر
چون چشم عروس بین بکایی
وز گریه ابر و خنده برق
در سنبل و سرو ارتقایی
❈۴❈
فخ شسته به پیش گوش قمری
کموزدش او بهانههایی
نرگس گوید به سوسن آخر
برگوی تو هجو یا ثنایی
❈۵❈
ای سوسن صدزبان فروخوان
بر مرغ حکایت همایی
سوسن گوید خمش که مستم
از جام میی گران بهایی
❈۶❈
سرمستم و بیخودم مبادا
بجهد ز دهان من خطایی
رو کن به شهی کز او بپوشید
اشکوفه بریشمین قبایی
❈۷❈
میگوید بید سرفشانان
رستیم ز دست اژدهایی
ای سرو برای شکر این را
تو نیز چنین بکوب پایی
❈۸❈
ای جان و جهان به تو رهیدیم
ز اشکنجه جان جان نمایی
از وسوسه چنین حریفی
وز دغدغه چنین دغایی
❈۹❈
زان دی که بسی قفا بخوردیم
رفت و بنمودمان قفایی
ظاهر مشواد او که آمد
از شوم ظهور او خفایی
❈۱۰❈
خاموش کن و نظاره میکن
بی زحمت خوف در رجایی
کامنت ها