مولانا:آن را که به لطف سر بخاری از عقل و معامله برآری
❈۱❈
آن را که به لطف سر بخاری
از عقل و معامله برآری
از یک نظرت قیامتی خاست
یا رب تو در آن نظر چه داری
❈۲❈
از لعل تو دل دری بدزدید
دزد است از آنش میفشاری
بفشار به غم تو دزد خود را
غم نیست چو هم تو غمگساری
❈۳❈
بفشار که رخت مؤمنان را
پنهان کرده است از عیاری
یا من نعش العبید فضلا
من کل مواقع العثار
❈۴❈
بالفضل اعاد ما فقدنا
بعد الحولان و التواری
فجرت من الهوا عیونا
فی مرج قلوبنا جواری
❈۵❈
تخضر بمائها غصون
فی الروح لذیذه الثمار
یا من غصب القلوب جهرا
ثم اکرمهن فی السرار
❈۶❈
دی رفت و پریر رفت و امروز
جان منتظر است تا چه آری
هر روز ز تو وظیفه دارد
این باز هزار گون شکاری
❈۷❈
برگیر کلاه از سر باز
تا پر بزند در این صحاری
زان پیش که میدهد مرا دوست
آن لطف نمود و بردباری
❈۸❈
که مست شدم ز باده ماندم
اندر بر لطف و حق گزاری
آید از باغ لطف و سبزی
آید ز بهار هم بهاری
❈۹❈
ای باد بهار عشق و سودا
بر خسته دلان چه سازگاری
اسکت و افتح جناح عشق
حان الجولان فی المطار
❈۱۰❈
خاموش که غیر حرف و آواز
بی صد لغت دگر سواری
کامنت ها