مولانا:خضری به میان سینه داری در آب حیات و سبزه زاری
❈۱❈
خضری به میان سینه داری
در آب حیات و سبزه زاری
خضر آب حیات را نپاید
گر بوی برد که تو چه داری
❈۲❈
در کشتی نوح همچو روحی
در گلشن روح نوبهاری
گر طبل وجودها بدرد
از کتم عدم علم برآری
❈۳❈
این چار طبیعت ار بسوزد
غم نیست تو جان هر چهاری
صیاد بدایت وجودی
اجزای جهان همه شکاری
❈۴❈
گه بند کند گهی گشاید
ای کارافزا تو بر چه کاری
او سرو بلند و تو چو سایه
او باد شمال و تو غباری
❈۵❈
در چشم تو ریخت کحل پندار
میپنداری به اختیاری
این چرخ به اختیار خود نیست
آخر تو کیی بدین نزاری
❈۶❈
از نیست تو خویش هست کردی
وین گردن خود تو میفشاری
زین ترس تو حجت است بر تو
کز غیر تو است ترسگاری
❈۷❈
از خویش دل کسی نترسد
از خویش کسی نجست یاری
پس خوف و رجای تو گواهند
بر ملکت شاه و کامکاری
❈۸❈
وز خوف و رجا چو برتر آیی
ایمن چو صفات کردگاری
کشتی ترسد ز بحر نی بحر
تو کشتی بحر بیکناری
❈۹❈
کشتی توی تو چو بشکست
خاموش کن از سخن گزاری
کشتی شکسته را کی راند
جز آب به موج بیقراری
❈۱۰❈
کشتیبان شکستگان است
آن بحر کرم به بردباری
خامش که زبان عقل مهر است
بنشین بر جا که گشت تاری
کامنت ها