مولانا:تو ز عشق خود نپرسی که چه خوب و دلربایی دو جهان به هم برآید چو جمال خود نمایی
❈۱❈
تو ز عشق خود نپرسی که چه خوب و دلربایی
دو جهان به هم برآید چو جمال خود نمایی
تو شراب و ما سبویی تو چو آب و ما چو جویی
نه مکان تو را نه سویی و همه به سوی مایی
❈۲❈
به تو دل چگونه پوید نظرم چگونه جوید
که سخن چگونه پرسد ز دهان که تو کجایی
تو به گوش دل چه گفتی که به خندهاش شکفتی
به دهان نی چه دادی که گرفت قندخایی
❈۳❈
تو به می چه جوش دادی به عسل چه نوش دادی
به خرد چه هوش دادی که کند بلندرایی
ز تو خاکها منقش دل خاکیان مشوش
ز تو ناخوشی شده خوش که خوشی و خوش فزایی
❈۴❈
طرب از تو باطرب شد عجب از تو بوالعجب شد
کرم از تو نوش لب شد که کریم و پرعطایی
دل خسته را تو جویی ز حوادثش تو شویی
سخنی به درد گویی که همو کند دوایی
❈۵❈
ز تو است ابر گریان ز تو است برق خندان
ز تو خود هزار چندان که تو معدن وفایی
کامنت ها