مولانا:بر یکی بوسه حقستت که چنان میلرزی ز آنک جان است و پی دادن جان میلرزی
❈۱❈
بر یکی بوسه حقستت که چنان میلرزی
ز آنک جان است و پی دادن جان میلرزی
از دم و دمدمه آیینه دل تیره شود
جهت آینه بر آینه دان میلرزی
❈۲❈
این جهان روز و شب از خوف و رجا لرزان است
چونک تو جان جهانی تو جهان میلرزی
چون قماشات تو اندر همه بازار که راست
سزدت گر جهت سود و زیان میلرزی
❈۳❈
تا که نخجیر تو از بیم تو خود چون لرزد
که تو صیادی و با تیر و کمان میلرزی
تو به صورت مهی اما به نظر مریخی
قاصد کشتن خلقی چو سنان میلرزی
❈۴❈
گه پی فتنه گری چون می خم میجوشی
گه چو اعضای غضوب از غلیان میلرزی
دل چو ماه از پی خورشید رخت دق دارد
تو چرا همچو دل اندر خفقان میلرزی
❈۵❈
به لطف جان بهاری تو و سرسبزی باغ
باز چون برگ تو از باد خزان میلرزی
خلق چون برگ و تو باد و همه لرزان تواند
ظاهرا صف شکنی و به نهان میلرزی
❈۶❈
قصر شکری که به تو هر کی رسد شکر کند
سقف صبری تو که از بار گران میلرزی
چون که قاف یقین راسخ و بیلرزه بود
در گمانی تو مگر که چو کمان میلرزی
❈۷❈
دم فروکش هله ای ناطق ظنی و خمش
کز دم فال زنان همچو زنان میلرزی
کامنت ها