مولانا:سخن تلخ مگو ای لب تو حلوایی سر فروکن به کرم ای که بر این بالایی
❈۱❈
سخن تلخ مگو ای لب تو حلوایی
سر فروکن به کرم ای که بر این بالایی
هر چه گویی تو اگر تلخ و اگر شور خوش است
گوهر دیده و دل جانی و جان افزایی
❈۲❈
نه به بالا نه به زیری و نه جان در جهت است
شش جهت را چه کنم در دل خون پالایی
سر فروکن که از آن روز که رویت دیدم
دل و جان مست شد و عقل و خرد سودایی
❈۳❈
هر کی او عاشق جسم است ز جان محروم است
تلخ آید شکر اندر دهن صفرایی
ای که خورشید تو را سجده کند هر شامی
کی بود کز دل خورشید به بیرون آیی
❈۴❈
آفتابی که ز هر ذره طلوعی داری
کوهها را جهت ذره شدن میسایی
چه لطیفی و ز آغاز چنان جباری
چه نهانی و عجب این که در این غوغایی
❈۵❈
گر خطا گفتم و مقلوب و پراکنده مگیر
ور بگیری تو مرا بخت نوم افزایی
صورت عشق تویی صورت ما سایه تو
یک دمم زشت کنی باز توام آرایی
❈۶❈
مینماید که مگر دوش به خوابت دیدم
که من امروز ندارم به جهان گنجایی
ساربانا بمخوابان شتر این منزل نیست
همرهان پیش شدستند که را میپایی
❈۷❈
هین خمش کن که ز دم آتش دل شعله زند
شعله دم میزند این دم تو چه میفرمایی
شمس تبریز چو در شمس فلک درتابد
تابش روز شود از وی نابینایی
کامنت ها