مولانا:گفتی شکار گیرم رفتی شکار گشتی گفتی قرار یابم خود بیقرار گشتی
❈۱❈
گفتی شکار گیرم رفتی شکار گشتی
گفتی قرار یابم خود بیقرار گشتی
خضرت چرا نخوانم کآب حیات خوردی
پیشت چرا نمیرم چون یار یار گشتی
❈۲❈
گردت چرا نگردم چون خانه خدایی
پایت چرا نبوسم چون پایدار گشتی
جامت چرا ننوشم چون ساقی وجودی
نقلت چرا نچینیم چون قندبار گشتی
❈۳❈
فاروق چون نباشی چون از فراق رستی
صدیق چون نباشی چون یار غار گشتی
اکنون تو شهریاری کو را غلام گشتی
اکنون شگرف و زفتی کز غم نزار گشتی
❈۴❈
هم گلشنش بدیدی صد گونه گل بچیدی
هم سنبلش بسودی هم لاله زار گشتی
ای چشمش الله الله خود خفته میزدی ره
اکنون نعوذبالله چون پرخمار گشتی
❈۵❈
آنگه فقیر بودی بس خرقهها ربودی
پس وای بر فقیران چون ذوالفقار گشتی
هین بیخ مرگ برکن زیرا که نفخ صوری
گردن بزن خزان را چون نوبهار گشتی
❈۶❈
از رستخیز ایمن چون رستخیز نقدی
هم از حساب رستی چون بیشمار گشتی
از نان شدی تو فارغ چون ماهیان دریا
وز آب فارغی هم چون سوسمار گشتی
❈۷❈
ای جان چون فرشته از نور حق سرشته
هم ز اختیار رسته نک اختیار گشتی
از کام نفس حسی روزی دو سه بریدی
هم دوست کامی اکنون هم کامیار گشتی
❈۸❈
غم را شکار بودی بیکردگار بودی
چون کردگار گشتی باکردگار گشتی
گر خون خلق ریزی ور با فلک ستیزی
عذرت عذار خواهد چون گلعذار گشتی
❈۹❈
نازت رسد ازیرا زیبا و نازنینی
کبرت رسدهمی زان چون از کبار گشتی
باش از در معانی در حلقه خموشان
در گوشها اگر چه چون گوشوار گشتی
کامنت ها