مولانا:آن مه چو در دل آید او را عجب شناسی در دل چگونه آید از راه بیقیاسی
❈۱❈
آن مه چو در دل آید او را عجب شناسی
در دل چگونه آید از راه بیقیاسی
گر گویی میشناسم لاف بزرگ و دعوی
ور گویی من چه دانم کفر است و ناسپاسی
❈۲❈
بردانم و ندانم گردان شدهست خلقی
گردان و چشم بسته چون استر خراسی
میگرد چون خراسی خواهی و گر نخواهی
گردن مپیچ زیرا دربند احتباسی
❈۳❈
یوسف خرید کوری با هیجده قلب آری
از کوری خرنده وز حاسدی نخاسی
تو هم ز یوسفانی در چاه تن فتاده
اینک رسن برون آ تا در زمین نتاسی
❈۴❈
ای نفس مطمئنه اندر صفات حق رو
اینک قبای اطلس تا کی در این پلاسی
گر من غزل نخوانم بشکافد او دهانم
گوید طرب بیفزا آخر حریف کاسی
❈۵❈
از بانگ طاس ماه بگرفته میگشاید
ماهت منم گرفته بانگی زن ار تو طاسی
آدم ز سنبلی خورد کان عاقبت بریزد
تو سنبل وصالی ایمن ز زخم داسی
کامنت ها