مولانا:با تو عتاب دارم جانا چرا چنینی رنجور و ناتوانم نایی مرا ببینی
❈۱❈
با تو عتاب دارم جانا چرا چنینی
رنجور و ناتوانم نایی مرا ببینی
دیدی که سخت زردم پنداشتی که مردم
آخر چگونه میرد آنک تواش قرینی
❈۲❈
یا سیدی و روحی حمت فلم تعدنی
یا صحتی شفایی لم تستمع حنینی
بس احتراز کردم صبر دراز کردم
امروز ناز کردم با اصل نازنینی
❈۳❈
امشب چو مه برآید داوود جان بیاید
ای رنج موم گردی گر برج آهنینی
شب بنده را بپرسد وز بیگهی نترسد
شب نیز مست گردد بینقل و ساتکینی
❈۴❈
ای ناله چند ناله افزونتری ز ژاله
بر بنده کمینه تو نیز در کمینی
کامنت ها