مولانا:هر روز بامداد به آیین دلبری ای جان جان جان به من آیی و دل بری
❈۱❈
هر روز بامداد به آیین دلبری
ای جان جان جان به من آیی و دل بری
ای کوی من گرفته ز بوی تو گلشنی
وی روی من گرفته ز روی تو زرگری
❈۲❈
هر روز باغ دل را رنگی دگر دهی
اکنون نماند دل را شکل صنوبری
هر شب مقام دیگر و هر روز شهر نو
چون لولیان گرفته دل من مسافری
❈۳❈
این شهسوار عشق قطاریق میرود
حیران شدم ز جستن این اسب لاغری
از برق و آب و باد گذشتهست سم او
آن جا که سم او است نه خشکی است و نه تری
❈۴❈
راهی که فکر نیز نیارد در او شدن
شیران شرزه را رود از دل دلاوری
چه شیر کآسمان و زمین زین ره مهیب
از سر به وقت عرض نهادند لمتری
❈۵❈
از هیبت قدر بنهادند رو به جبر
وز بیم رهزنان نگزیدند رهبری
آری جنون ساعه شرط شجاعت است
با مایه خرد نکند هیچ کس نری
❈۶❈
تا باخودی کجا به صف بیخودان رسی
تا بر دری چگونه صف هجر بردری
ای دل خیال او را پیش آر و قبله ساز
قانع مشو از او به مراعات سرسری
❈۷❈
قانع چرا شدی به یکی صورتت که داد
پنداشتی مگر که همین یک مصوری
خاموش باش طبل مزن وقت حمله شد
در صف جنگ آی اگر مرد لشکری
کامنت ها