مولانا:بازرهان خلق را از سر و از سرکشی ای که درون دلی چند ز دل درکشی
❈۱❈
بازرهان خلق را از سر و از سرکشی
ای که درون دلی چند ز دل درکشی
ای دل دل جان جان آمد هنگام آن
زنده کنی مرده را جانب محشر کشی
❈۲❈
پیرهن یوسفی هدیه فرستی به ما
تا بدرد آفتاب پیرهن زرکشی
نیزه کشی بردری تو کمر کوه را
چونک ز دریای غیب آیی و لشکر کشی
❈۳❈
خاک در فقر را سرمه کش دل کنی
چارق درویش را بر سر سنجر کشی
سینه تاریک را گلشن جنت کنی
تشنه دلان را سوار جانب کوثر کشی
❈۴❈
در شکم ماهیی حجره یونس کنی
یوسف صدیق را از بن چه برکشی
نفس شکم خواره را روزه مریم دهی
تا سوی بهرام عشق مرکب لاغر کشی
❈۵❈
از غزل و شعر و بیت توبه دهی طبع را
تا دل و جان را به غیب بیدم و دفتر کشی
سنبله آتشین رسته کنی بر فلک
زهره مه روی را گوشه چادر کشی
❈۶❈
مفخر تبریزیان شمس حق ای وای من
گر تو مرا سوی خویش یک دم کمتر کشی
کامنت ها