مولانا:سلمک الله نیست مثل تو یاری نیست نکوتر ز بندگی تو کاری
❈۱❈
سلمک الله نیست مثل تو یاری
نیست نکوتر ز بندگی تو کاری
ای دل گفتی که یار غار منست او
هیچ نگنجد چنین محیط به غاری
❈۲❈
عاشق او خرد نیست زانک نخسبد
بر سر آن گنج غیب هر نره ماری
ذره به ذره کنار شوق گشادست
گر چه نگنجد نگار ما به کناری
❈۳❈
آن شکرستان رسید تا نگذارد
سرکه فروشندهای و غوره فشاری
جوی فراتی روان شدست از این سو
کاین همه جانها ز آب اوست بخاری
❈۴❈
از سر مستی پریر گفتم او را
کار مرا این زمان بده تو قراری
خنده شیرین زد و ز شرم برافروخت
ماه غریب از چو من غریب شماری
❈۵❈
گفت مخور غم که زرد و خشک نماند
باغ تو با این چنین لطیف بهاری
هفت فلک ز آتش منست چو دودی
هفت زمین در ره منست غباری
❈۶❈
دام جهان را هزار قرن گذشتست
درخور صیدم نیامدست شکاری
هم به کنار آمد این زمانه و دورش
عاشق مستی ز ما نیافت کناری
❈۷❈
این مه و خورشید چون دو گاو خراسند
روز چرایی و شب اسیر شیاری
جمع خرانی نگر که گاوپرستند
یاوه شدستند بیشکال و فساری
❈۸❈
رو به خران گو که ریش گاو بریزاد
توبه کنید و روید سوی مطاری
تا که شود هر خری ندیم مسیحی
وحی پذیرندهای و روح سپاری
❈۹❈
از شش و از پنج بگذرید و ببینید
شهره حریفان و مقبلانه قماری
چون به خلاصه رسید تا که بگویم
سوخت لبم را ز شوق دوست شراری
❈۱۰❈
ماند سخن در دهان و رفت دل من
جانب یاران به سوی دور دیاری
کامنت ها