مولانا:تو آسمان منی من زمین به حیرانی که دم به دم ز دل من چه چیز رویانی
❈۱❈
تو آسمان منی من زمین به حیرانی
که دم به دم ز دل من چه چیز رویانی
زمین خشک لبم من ببار آب کرم
زمین ز آب تو باید گل و گلستانی
❈۲❈
زمین چه داند کاندر دلش چه کاشتهای
ز توست حامله و حمل او تو میدانی
ز توست حامله هر ذرهای به سر دگر
به درد حامله را مدتی بپیچانی
❈۳❈
چههاست در شکم این جهان پیچاپیچ
کز او بزاید اناالحق و بانگ سبحانی
گهی بنالد و ناقه بزاید از شکمش
عصا بیفتد و گیرد طریق ثعبانی
❈۴❈
رسول گفت چو اشتر شناس مؤمن را
همیشه مست خدا کش کند شتربانی
گهیش داغ کند گه نهد علف پیشش
گهیش بندد زانو به بند عقلانی
❈۵❈
گهی گشاید زانوش بهر رقص جعل
که تا مهار به درد کند پریشانی
چمن نگر که نمیگنجد از طرب در پوست
که نقش چند بدو داد باغ روحانی
❈۶❈
ببین تو قوت تفهیم نفس کلی را
که خاک کودن از او شد مصور جانی
چو نفس کل همه کلی حجاب و روپوشست
ز آفتاب جلالت که نیستش ثانی
❈۷❈
از آفتاب قدیمی که از غروب بری است
که نور روش نه دلوی بود نه میزانی
یکان یکان بنماید هر آنچ کاشت خموش
که حاملهست صدفها ز در ربانی
کامنت ها