مولانا:منم که کار ندارم به غیر بیکاری دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری
❈۱❈
منم که کار ندارم به غیر بیکاری
دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری
ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی
ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری
❈۲❈
فروگذاشتهای شست دل در این دریا
نه ماهیی بگرفتی نه دست میداری
تو را چه شصت و چه هفتاد چون نخواهی پخت
گلی به دست نداری چه خار میخاری
❈۳❈
کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست
برو برو که گرفتار ریش و دستاری
چگونه برقی آخر که کشت میسوزی
چگونه ابری آخر که سنگ میباری
❈۴❈
چو صید دام خودی پس چگونه صیادی
چو دزد خانه خویشی چگونه عیاری
اگر چه این همه باشد ولی اگر روزی
خیال یار مرا دیدهای نکو یاری
❈۵❈
به ذات پاک خدایی که کارساز همهست
چو مست کار امیر منی نکوکاری
اگر دو گام پیاده دویدی از پی او
تو یک سواره نهای تو سپاه سالاری
❈۶❈
بگیر دامن عشقی که دامنش گرمست
که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری
به یاد عشق شب تیره را به روز آور
چو عشق یاد بود شب کجا بود تاری
❈۷❈
تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین
برآوریده دو کف در دعا و در زاری
اگر بگویم باقی بسوزد این عالم
هلا قناعت کردم بس است گفتاری
کامنت ها