مولانا:به حق آنک تو جان و جهان جانداری مرا چنانک بپروردهای چنان داری
❈۱❈
به حق آنک تو جان و جهان جانداری
مرا چنانک بپروردهای چنان داری
به حق حلقه عزت که دام حلق منست
مرا به حلقه مستان و سرخوشان داری
❈۲❈
به حق جان عظیمی که جان نتیجه اوست
چنان کنی که مرا در میان جان داری
به حق گنج نهانی که در خرابه ماست
مرا ز چشم همه مردمان نهان داری
❈۳❈
به حق باغی کز چشم خلق پنهانست
رخ نژند مرا همچو ارغوان داری
به حق بام بلندی که صومعه ملکست
مرا به بام برآری چو نردبان داری
❈۴❈
دری که هیچ نبستی به روی ما دربند
اگر ز راحت و از سود ما زیان داری
چو از فغان تو نزدیکتر به تو یارست
چه حکمتست که نزدیک را فغان داری
❈۵❈
در آفرینش عالم چو حکمت اظهارست
تو نیز ظاهر میکن اگر بیان داری
به برج آتش فرمود دیگ پالان کن
برای پختن خامی چو دیگدان داری
❈۶❈
به برج آبی فرمود خاک را تر کن
به شکر آنک درون چشمه روان داری
به سعد اکبر فرمود هین هنر بنما
که از گشایش بیچون ما نشان داری
❈۷❈
به نحس اکبر فرمود رو حسودی کن
دگر بگو چه کنی چون هنر همان داری
چو کرد ظاهر هجده هزار عالم را
برای حکمت اظهار اگر عیان داری
❈۸❈
هر آنک او هنری دارد او همیکوشد
که شهره گردد در دانش و عنان داری
هنروری که بپوشد هنر غرض آنست
که شهره گردد در ستر و در نهان داری
❈۹❈
وگر بستر بپوشد هنر غرض آنست
که شهره گردد در دانش و صوان داری
نه انبیا که رسیدند بهر اظهارند
که ای نتیجه خاک از درونه کان داری
❈۱۰❈
که من به تن بشرمثلکم بدم و اکنون
مقام گنجم و تو حبهای از آن داری
منم دل تو دل از خود مجوی از من جوی
مرید پیر شو ار دولت جوان داری
❈۱۱❈
اگر ز خویش بدانی مرا ندانی خویش
درون خویش بسی رنج و امتحان داری
بیا تو جزو منی جزو را ز کل مسکل
بچفس بر کل زیرا کل کلان داری
❈۱۲❈
گمان که جزو یقینست شد یقین ز یقین
وگر جدا هلیش از یقین گمان داری
دلیل سود ندارد تو را دلیل منم
چو بیمنی نرهی گر دلیل لان داری
❈۱۳❈
اگر دعا نکنم لطف او همیگوید
که سرد و بسته چرایی بگو زبان داری
بگفتمش که چو جانم روان شود از تن
شعار شعر مرا با روان روان داری
❈۱۴❈
جواب داد مرا لطف او که ای طالب
خود این شدست ز اول چه دل طپان داری
دلا بگو تو تمام سخن دهان بستیم
سخن تو گوی که گفتار جاودان داری
❈۱۵❈
بیار معنی اسما تو شمس تبریزی
در آسمان چو نهای تا چه آسمان داری
کامنت ها