مولانا:به اهل پرده اسرارها ببر خبری که پردههای شما بردرید از قمری
❈۱❈
به اهل پرده اسرارها ببر خبری
که پردههای شما بردرید از قمری
نشسته بودند یک شب نجوم و سیارات
برای طلعت آن آفتاب در سمری
❈۲❈
برید غیرت شمشیر برکشید و برفت
که در چهاید بگفتند نیستمان خبری
برید غیرت واگشت و هر یکی میگفت
به نالههای پرآتش که آه واحذری
❈۳❈
شبانگهانی عقرب چو کزدمک میرفت
به گوشهای سراپردههاش بر خطری
که پاسبان سراپرده جلالت او
به نفط قهر بزد تا بسوخت از شرری
❈۴❈
دریغ دیده بختم به کحل خاک درش
ز بهر روشنی چشم یافتی نظری
که تا به قوت آن یک نظر بدو کردی
که مهر و ماه نیابند اندر او اثری
❈۵❈
که نسر طایر بگذشت از هوس آن سو
به اعتماد که او راست بسته بال و پری
یکی مگس ز شکرهای بیکرانه او
پرید در پی آن نسر و برسکست سری
❈۶❈
چو بوی خمر رحیقش برون زند ز جهان
خراب و مست ببینی به هر طرف عمری
به بر و بحر فتادست ولوله شادی
که بحر رحمت پوشید قالب بشری
❈۷❈
فکند ایمن و ساکن حذرکنان بلا
سلاحها بفراغت ز تیغ یا سپری
که ذرههای هواها و قطرههای بحار
به گوش حلقه او کرد و بر میان کمری
❈۸❈
چو حق خدمت او ماجرا کند آغاز
یقین شود همه را زانک نیستشان هنری
نگارگر بگه نقش شهرها میکرد
گشاد هندسه را پس مهندسانه دری
❈۹❈
چو دررسید به تبریز و نقش او ناگاه
برو فتاد شعاعات روح سیمبری
قلم شکست و بیفتاد بیخبر بر جای
چو مستیان شبانه ز خوردن سکری
❈۱۰❈
تمام چون کنم این را که خاطر از آتش
همیگدازد در آب شکر چون شکری
کامنت ها