مولانا:ز بامداد دلم میجهد به سودایی ز بامداد پگه میزند یکی رایی
❈۱❈
ز بامداد دلم میجهد به سودایی
ز بامداد پگه میزند یکی رایی
چگونه آه نگویم که آتشی بفروخت
که از پگه دل من گشت آتش افزایی
❈۲❈
فسون ناله بخوانم بر اژدهای غمش
که آتشست دم او و ناله سقایی
عجب که دوش کجا بوده است این دل من
که بر رخ دل من هست تازه صفرایی
❈۳❈
به سوی جسم چو خاکسترم میا گستاخ
که زیر اوست یکی آتشی و دریایی
به خوی آتش او من همیروم ای یار
به حیلهها و به تزویرها و هیهایی
❈۴❈
ز دردمیدن عشقش دلم شکست آورد
که عشق را دم تندست و دل چو سرنایی
به جست و جوی وصالش دل مراست به عشق
چه آتشین طلبی و چه آهنین پایی
❈۵❈
حدیث آتش گویم ز شمس تبریزی
که تا ز تابش نورش رسد به هر جایی
کامنت ها