مولانا:اگر چه لطیفی و زیبالقایی به جان بقا رو ز جان هوایی
❈۱❈
اگر چه لطیفی و زیبالقایی
به جان بقا رو ز جان هوایی
هوا گاه سردست و گه گرم و سوزان
وفا زو چه جویی ببین بیوفایی
❈۲❈
بدن را قفس دان و جان مرغ پران
قفس حاضر آمد تو جانا کجایی
در آفاق گردون زمانی پریدی
گذشتی بدان شه که او را سزایی
❈۳❈
جهان چون تو مرغی ندید و نبیند
که هم فوق بامی و هم در سرایی
گهی پا زنی بر سر تاجداران
گهی درروی در پلاس گدایی
❈۴❈
گهی آفتابی بتابی جهان را
گهی همچو برقی زمانی نپایی
تو کان نباتی و دلها چو طوطی
تو صحرای سبزی و جانها چرایی
❈۵❈
از اینها گذشتم مبر سایه از ما
که در باغ دولت گل و سرو مایی
اگر بر دل ما دو صد قفل باشد
کلیدی فرستی و در را گشایی
❈۶❈
درآ در دل ما که روشن چراغی
درآ در دو دیده که خوش توتیایی
اگر لشکر غم سیاهی درآرد
تو خورشید رزمی و صاحب لوایی
❈۷❈
شدم در گلستان و با گل بگفتم
جهاز از کی داری که لعلین قبایی
مرا گفت بو کن به بو خود شناسی
چو مجنون عشقی و صاحب صفایی
❈۸❈
چو مجنون بیامد به وادی لیلی
که یابد نسیمش ز باد صبایی
بگفتند لیلی شما را بقا باد
ببین بر تبارش لباس عزایی
❈۹❈
پس آن تلخکامه بدرید جامه
بغلطید در خون ز بیدست و پایی
همیکوفت سر را به هر سنگ و هر در
بسی کرد نوحه بسی دست خایی
❈۱۰❈
همیکوفت بر سر که تاجت کجا شد
همیکوفت بر دل که صید بلایی
درازست قصه تو خود این بدانی
تپشهای ماهی ز بیاستقایی
❈۱۱❈
چو با خویش آمد بپرسید مجنون
که گورش نشان ده که بادش فضایی
بگفتند شب بود و تاریک و گم شد
بس افتد از اینها ز س القضایی
❈۱۲❈
ندا کرد مجنون قلاوز دارم
مرا بوی لیلی کند ره نمایی
چو یعقوب وقتم یقین بوی یوسف
ز صدساله راهم رساند دوایی
❈۱۳❈
مشام محمد به ما داد صله
کشیم از یمن خوش نسیم خدایی
ز هر گور کف کف همیبرد خاکی
به بینی و میجست از آن مشک سایی
❈۱۴❈
مثال مریدی که او شیخ جوید
کشد از دهانها دم اولیایی
بجو بوی حق از دهان قلندر
به جد چون بجویی یقین محرم آیی
❈۱۵❈
ز جرعهست آن بو نه از خاک تیره
که در خاک افتاد جرعه ولایی
به مجنون تو بازآ و این را رها کن
که شد خیره چشمم ز شمس ضیایی
❈۱۶❈
ضعیفست در قرص خورشید چشمم
ولی مه دهد بر شعاعش گوایی
کجا عشق ذوالنون کجا عشق مجنون
ولی این نشانست از کبریایی
❈۱۷❈
چو موسی که نگرفت پستان دایه
که با شیر مادر بدش آشنایی
ز صد گور بو کرد مجنون و بگذشت
که در بوشناسی بدش اوستایی
❈۱۸❈
چراغیست تمییز در سینه روشن
رهاند تو را از فریب و دغایی
بیاورد بویش سوی گور لیلی
بزد نعره و اوفتاد آن فنایی
❈۱۹❈
همان بو شکفتش همان بو بکشتش
به یک نفخه حشری به یک نفخه لایی
به لیلی رسید او به مولی رسد جان
زمین شد زمینی سما شد سمایی
❈۲۰❈
شما را هوای خدای است لیکن
خدا کی گذارد شما را شمایی
گروهی ز پشه که جویند صرصر
بود جذب صرصر که کرد اقتضایی
❈۲۱❈
که صرصر به پشه دل شیر بخشد
رهاند ز خویشش به حسن الجزایی
بیان کردمی رونق لاله زارش
ولی برنتابد دل لالکایی
❈۲۲❈
چمن خود بگوید تو را بیزبانی
صلا در چمن رو که اصل صلایی
کامنت ها