مولانا:چو عشقش برآرد سر از بیقراری تو را کی گذارد که سر را بخاری
❈۱❈
چو عشقش برآرد سر از بیقراری
تو را کی گذارد که سر را بخاری
کجا کار ماند تو را در دو عالم
چو از عشق خوردی یکی جام کاری
❈۲❈
من از زخم عشقش چو چنگی شدستم
تهی نیست در من به جز بانگ و زاری
ز چنگی تو ای چنگ تا چند نالی
نه کت مینوازد نه اندر کناری
❈۳❈
تو خواهی که پوشی بدین ناله خود را
تو حیلت رها کن تو داری تو داری
گر آن گل نچیدی چه بویست این بو
گر آن می نخوردی چرا در خماری
❈۴❈
گلستان جانها به روی تو خندد
که مر باغ جان را دو صد نوبهاری
خیالت چو جامست و عشق تو چون می
زهی میزهی میزهی خوشگواری
❈۵❈
تو ای شمس تبریز در شرح نایی
بجز آن که یا رب چه یاری چه یاری
کامنت ها