مولانا:چشمها وا نمیشود از خواب چشم بگشا و جمع را دریاب
❈۱❈
چشمها وا نمیشود از خواب
چشم بگشا و جمع را دریاب
بنگر آخر که بیقرار شدست
چشم در چشم خانه چون سیماب
❈۲❈
گشت شب دیر و خلق افتادند
چون ستاره میانه مهتاب
هم سیاهی و هم سپیدی چشم
از می خواب هر دو گشت خراب
❈۳❈
جمله اندیشهها چو برگ بریخت
گرد بنشست بر همه اسباب
عقل شد گوشهای و میگوید
عقل اگر آن تست هین دریاب
❈۴❈
بنگی شب نگر که چون دادست
جمله خلق را از این بنگاب
چشم در عین و غین افتادست
کار بگذشت از سؤال و جواب
❈۵❈
آن سواران تیزاندیشه
همه ماندند چون خران به خلاب
کامنت ها