مولانا:عشق در کفر کرد اظهاری بست ایمان ز ترس زناری
❈۱❈
عشق در کفر کرد اظهاری
بست ایمان ز ترس زناری
بانگ زنهار از جهان برخاست
هیچ کس را نداد زنهاری
❈۲❈
هیچ کنجی نبود بیخصمی
هیچ گنجی نبود بیماری
نی که یوسف خزید در چاهی
نه محمد گریخت در غاری
❈۳❈
پای ذاالنون کشید در زنجیر
سر منصور رفت بر داری
جز به کنج عدم نیاسایی
در عدم درگریز یک باری
❈۴❈
جهت خرقهای چنین زخمی
این چنین درد سر ز دستاری
کفن از خلعت و قبا خوشتر
گور از این شهر به به بسیاری
❈۵❈
کی بود کز وجود بازرهم
در عدم درپرم چو طیاری
کی بود کز قفس برون پرد
مرغ جانم به سوی گلزاری
❈۶❈
بچشد او غریب چاشت خوری
بگشاید عجیب منقاری
چون دل و چشم معده نور خورد
ز آن که اصل غذا بد انواری
❈۷❈
بل هم احیاء عند ربهم
بخورد یرزقون در اسراری
آهوی مشک ناف من برهد
ناگه از دام چرخ مکاری
❈۸❈
جان بر جانهای پاک رود
در جهانی که نیست بیکاری
مشت گندم که اندر این دامست
هست آن را مدد ز انباری
❈۹❈
باغ دنیا که تازه میگردد
آخر آبش بود ز جوباری
خاکیان را کی هوش میبخشد
پادشاه قدیم و جباری
❈۱۰❈
گر نکردی نثار دانش و هوش
کی بدی در زمانه هشیاری
خاک خفته نداشت بیداری
شاه کردش ز لطف بیداری
❈۱۱❈
خون و سرگین نداشت زیبایی
پردهاش داد حسن ستاری
جانب خرمن کرم بگریز
هین قناعت مکن به ایثاری
❈۱۲❈
جامه از اطلسی بساز که هست
بر سر عقل از او کله واری
این کله را بده سری بستان
کان سرت دارد از کله عاری
❈۱۳❈
ای دل من به برج شمس گریز
زو قناعت مکن به دیداری
شمس تبریز کز شعاع ویست
شمس همراه چرخ دواری
کامنت ها