گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

مولانا:که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوانست

❈۱❈
که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوانست
که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا که تا دل‌ها خنک گردد که دل‌ها سخت بریانست
❈۲❈
نباشد این چنین شهری ولی باری کم از شهری که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانست
که این سو عاشقان باری چو عود کهنه می‌سوزد وان معشوق نادرتر کز او آتش فروزانست
❈۳❈
خداوندا به احسانت به حق نور تابانت مگیر آشفته می‌گویم که دل بی‌تو پریشانست
تو مستان را نمی‌گیری پریشان را نمی‌گیری خنک آن را که می‌گیری که جانم مست ایشانست
❈۴❈
اگر گیری ور اندازی چه غم داری چه کم داری که عاشق چون گیا این جا بیابان در بیابانست
بخندد چشم مریخش مرا گوید نمی‌ترسی نگارا بوی خون آید اگر مریخ خندانست
❈۵❈
دلم با خویشتن آمد شکایت را رها کردم هزاران جان همی‌بخشد چه شد گر خصم یک جانست
منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند که جانان طالب جانست و جان جویای جانانست
که جان ذره‌ست و او کیوان که جان میوه‌ست و او بستان
که جان قطره‌ست و او عمان که جان حبه‌ست و او کانست
سخن در پوست می‌گویم که جان این سخن غیبست
نه در اندیشه می‌گنجد نه آن را گفتن امکانست
❈۶❈
خمش کن همچو عالم باش خموش و مست و سرگردان وگر او نیست مست مست چرا افتان و خیزانست

فایل صوتی دیوان شمس غزل شمارهٔ ۳۲۵

تصاویر

کامنت ها

Mohsen Maesumi
2013-03-17T07:56:04
که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوانستکه تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا که تا دل‌ها خنک گردد که دل‌ها سخت بریانستنباشد این چنین شهری ولی باری کم از شهری که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانستکه این سو عاشقان باری چو عود کهنه می‌سوزد وان معشوق نادرتر کز او آتش فروزانستخداوندا به احسانت به حق نور تابانت مگیر آشفته می‌گویم که دل بی‌تو پریشانستتو مستان را نمی‌گیری پریشان را نمی‌گیری خنک آن را که می‌گیری که جانم مست ایشانستاگر گیری ور اندازی چه غم داری چه کم داری که عاشق چون گیا این جا بیابان در بیابانستبخندد چشم مریخش مرا گوید نمی‌ترسی نگارا بوی خون آید اگر مریخ خندانستدلم با خویشتن آمد شکایت را رها کردم هزاران جان همی‌بخشد چه شد گر خصم یک جانستمنم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند که جانان طالب جانست و جان جویای جانانستکه جان ذره‌ست و او کیوان که جان میوه‌ست و او بستان که جان قطره‌ست و او عمان که جان حبه‌ست و او کانستسخن در پوست می‌گویم که جان این سخن غیبست نه در اندیشه می‌گنجد نه آن را گفتن امکانستخمش کن همچو عالم باش خموش و مست و سرگردان وگر او نیست مست مست چرا افتان و خیزانست
Neeknaam
2013-01-17T06:19:12
تایپ مساله دارد
آزادبخت
2021-04-15T12:01:17
از معنی بگذریم دایی اگر در زمان ما شاعری از روستاهای قم و یزد بیایید و در انجمنی در همان شهرها چنین شعری بخواند کسی نمی گوید برای نخستین بار خوبست و میگویند با این شعر گفتن چشم نخوری از قدر جناب مولوی نمی کاهم و واقعا در دیوانش 500 بیت شعر خوب پیدا می شود . بلاخره ایشان عارف است شاعر که نبوده همین هم که 500 بیت شعر خوب دارد نشان میدهد اگر عمر دوباره ای داشت میتوانست هزار بیت شعر خوب بگوید ساقی بیک پیاله که لبریز کرده است اشفته گشت طره دستار مولوی
همایون
2018-09-29T02:05:37
شهر جایی‌ است که نظم و قانون دارد و قاضی دارد و کار‌ها حساب و کتابجلال دین که خود قاضی القضات شهر قونیه بوده است به دنبال شهری است که قوانین دیگری که او می‌‌خواهد در آن جاری باشد، موضوع عجیبی‌ فکر او را مشغول کرده استاو به ارزش عاشق در هستی‌ پی‌ برده است ولی همه ارزش‌ها به نام معشوق رقم می‌‌خورد!یکی‌ از رموز عشق نیز همین است که عشق با خود هم معشوق و هم عاشق را همراه دارد و براستی چگونه است که معشوق ناز دارد و عاشق نیاز، می‌‌داند که معشوق به این پرسش می‌‌خندد و از اینکه عاشق بر مسند قضاوت نشسته است او را تمسخر می‌‌کند که من جان می‌‌بخشم و عاشق پیش از عاشقی مرده‌ای بیش نیست و گریه ایست که من او را خندان می‌‌کنم در این دادگاه شاکی‌ و متهمی وجود ندارد و اگر قرار است کسی‌ مجازت شود خود قاضی است، که معشوق نیازی به خندیدن ندارد مگر آنکه جنگی دیگر و آزمایشی نو را برای عاشق تدارک می‌‌بیند تا عاشق معنی‌ نویی بدست آردهستی‌ هیچ قانون و نقشه‌ای ندارد بلکه مست و سرگردان و افتان و خیزان پیش می‌‌رود و به همین دلیل زیبائی می‌‌آفریند و نویی پدید می‌‌آوردآن چیزی با قانون کار می‌‌کند که هر جزو آن در هستی‌ وجود داشته باشد ولی وقتی یک جزو غایب است نمیتوان قانونی برای آن نوشت وقتی عاشق دانست که با غیب سر و کار دارد مستی می‌‌کند و اندیشه خود را بیهوده خسته نمی کند بلکه به اندازه معشوق خود بزرگی می‌‌کند زیرا شهر معشوق در دل است و آنجا قانونی در کار نیست، اندیشه و قانون به همین شهر بیرون مربوط است و نمی توان آنرا به عشق مربوط کرد
ملیکا رضایی
2021-08-10T12:16:00.9696012
...شهر خیال و آرزو عمری ست که سوخته ست ...           چرا جانان طالب جان عاشقی ست ...     که جان این جسم عاشقی را مولانا ذره ای کوچک در هستی بر شمرده    که جان ذره است و او کیوان ..... .... و معشوق بزرگتر و بالاتر از هستی ؛ که معشوق جان تو را آن هنگام که عاشق گشتی گرفته است و تو را هر لحظه خرد تر و کوچک تر میکند تا هیچ شوی ... واگر هیچ شدی ؟ مردی ؟ به آسمان رفتی ؟ چه شدی ؟ نه ... اینها ،نه !.... اگر هیچ شدی تازه چیزی شدی که به راه ادامه دهی ... آدمی آنگاه قصد حقیقی او نمایان شود که اگر هیچ شد و هیچ نداشت باز ادامه دهد ... و عاشق ادامه میدهد آنجا که معشوق را خیال بیند و معشوق حقیقی را دریابد ؛ ... ؛ ... .   ---------------------------------* گفتن از حقیقت آن هم حقایق عشق و گرداب زندگی سخت ست ...   -حیرانی چیست ؟ +گرداب طوفانی و طوفان آرام است ...   ... -حیرانی چیست ؟ +حیرانی انتظار است ... -انتظار چیست ؟ +چون که حیران بودی پس انتظار رهایی داری لیکن انتظار به چیزی و کس نیستی که خود به پایان رسیدی و نمیدانی ... . ..................../ »»»»»«««««« دلم با خویشتن آمد شکایت را رها کردم .... تو خود به او رفته ای ؛دل از تو برده ست    و تو با دل باز گشته ای ... چه زیبا ،.... که دلستان دل از تو برد و تو آرام آرام رفتی سوی یار و حال که دیگر هیچ گشتی معشوق چیزی از تو نمیبیند که از تو گیرد چون که تو یک پله از یار بالا برفتی و به مرحله عشق یار حقیقی رسیده ای ... آری    آن دل که همره تو باز میگردد به جان تو جسم تو ،چه زیبا عاشقانه پر میزند در هوای یار ...     و سخت است بازگو کردن این ، که به هیچ کلام سخن گفتن این از یار حقیقی آسان نباشد   ...زبان ایزدی طلب دارد ...     و چون با زبان آسان نباشد فهم سخن خموش بودن خوش است      و مستی ...   آری   تا جان در بدن داری و در عشقی گر مست نباشی عاشق نباشی ...