گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

مولانا:شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد وان سیمبرم آمد وان کان زرم آمد

❈۱❈
شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد وان سیمبرم آمد وان کان زرم آمد
مستی سرم آمد نور نظرم آمد چیز دگر ار خواهی چیز دگرم آمد
❈۲❈
آن راه زنم آمد توبه شکنم آمد وان یوسف سیمین بر ناگه به برم آمد
امروز به از دینه ای مونس دیرینه دی مست بدان بودم کز وی خبرم آمد
❈۳❈
آن کس که همی‌جستم دی من به چراغ او را امروز چو تنگ گل بر ره گذرم آمد
دو دست کمر کرد او بگرفت مرا در بر زان تاج نکورویان نادر کمرم آمد
❈۴❈
آن باغ و بهارش بین وان خمر و خمارش بین وان هضم و گوارش بین چون گلشکرم آمد
از مرگ چرا ترسم کو آب حیات آمد وز طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد
❈۵❈
امروز سلیمانم کانگشتریم دادی وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد
از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد
❈۶❈
وقتست که می نوشم تا برق زند هوشم وقتست که برپرم چون بال و پرم آمد
وقتست که درتابم چون صبح در این عالم وقتست که برغرم چون شیر نرم آمد
❈۷❈
بیتی دو بماند اما بردند مرا جانا جایی که جهان آن جا بس مختصرم آمد

فایل صوتی دیوان شمس غزل شمارهٔ ۶۳۳

تصاویر

کامنت ها

نیما
2015-04-11T23:41:36
استاد لطفی آخر اجرای سال 91 اصفهان با این شعر بداهه نوازی کرده اند بقدری شعر زیبا و تاثیر گذار بود که از صبح تا شب در گوشم میخواند و آرامش خاصی برایم به ارمغان می آوردهنگام نواختن دف هم که دیگر غوغا میکند نمیفهمم چه میزنم و چه زمزمه میکنم وقت چگونه میگذرد...
محمد نخعی
2016-11-11T12:39:55
دعوت میکنم دوستان بزرگوارم را به شنیدن این غزل زیبا با صدای خانوم سپیده ریس السادات و تار اعجاب انگیز آقای ایمان وزیریآلبوم "مونس دیرینه" و به عبارتی : Tale of Friendshipقطعه ی اول این آلبوم را از دست ندهید دوستاندر مایه ماهور ...
بی سواد
2016-11-12T18:08:28
جناب احمد نذیر بی گمان بلخی اهل بلخ بوده است ، اما بلخ خود بخشی از کدام کشور بوده است؟؟ ممکن است مانای واژه افغان را برای ما روشن فرمایید؟
سید رسول حسینی
2014-04-30T23:03:45
برای رفع اشتباهبراسی شما نوشتم به اشتباه .درست ان (برای شما)
سید رسول حسینی
2014-04-30T23:05:35
می رسدهردم صدای بالشان می رویم ای جان به استقبالشانکاروان کوی دلبر می رسد هر زمانم ذوق دیگر می رسدهای و هیهای شتربانان شنو شور و شهناز هدی خوانان شنوعارفان بسته قطار قافله سوی ما با زاد و راه و راحلهنامنظم می رسد بانگ جرس در شما افتادشان گویی نفسکاروان ایستاد گویی هوشدار صیحه مُلاست ای دل گوش دارشهر تبریز است و کوی دلبران ساربانا بار بگشا ز اشترانشهر تبریز است و مشکین مرزوبوم مهد شمس و کعبه مُلای رومکاروانا خوش فرود آی و درآی ای به تار قلب ما بسته درآیشهر ما امشب چراغان می کند آفتاب چرخ مهمان می کندشب کجا و میهمان آفتاب این به بیداریست یا رب یا به خوابشهر ما از شور لبریز آمده ست وه که مولانا به تبریز آمده استامشب آن دلبر میان شمس ماست آنچه بخت و دولت است از بهر ماستآنکه آنجا میزبان شمس ماست یک شب اینجا میهمان شمس ماستاینک از در می رسد سلطان عشق مرحبا ای حسن بی پایان عشقپا به چشم من نه ای جان عزیز جان به قربان تو مهمان عزیزدر دل ویران ما گنجی بیا گر چه در عالم نمی گنجی بیاتو بیا ای ماه مهر آیین ما ای تو مولانا جلال الدین ماما همه ماهی و تو دریای ما آبروی دین ما دنیای ماسعدیا کنزاللغه، قاموس تو او همه دریا و اقیانوس، توهر چه فردوسی بلند آوا بود چون رسد پیش تو مشتش وا بودگر نظامی نقشبند زر ناب زر نابش پیش تو نقشی بر آببیدلان آغوش جانها واکنید اشک شوق قرنها دریا کنیدماهی دریای وحدت می رسد شاه اقلیم ولایت می رسدامشب ای تبریزیان غیرت کنید آستین معرفت بالا زنیدهفت قرن از وی شکرخایی کنیم یک شبش باری پذیرایی کنیمکاروان عرشیان مهمان ماست قدسیان بنشسته پای خوان ماستچشم بندیم و خود از سر واکنیم با روان عرشیان رویا کنیمخیمه ها بینم به ایین وشکوه دایره چون رشته ای از تل و کوهخیمه سبز و بلند تهمتن زآن فردوسی است آن والا سخنخیمه مُلا سپید و تابناک منعکس در وی صفای جان پاکخانگاهی رشک فردوس برین خیمه ها چون غرفه های حور عینحوریانش طرفه رفت و رو کنند عطرش از گیسوی عنبر بو زنندبر در هر خیمه نرمین تخت پوست تا نشاند دوست را پهلوی دوستبا تبرزینی که عشق چیره دست شاخ غول نفس را با آن شکستبر سر بشکشته شاخ غولها خرقه ها آویزه و کشکولهابر فراز خرقه ها بسته رده تاجهای ترمه ای سوزن زدهبر در و دیوار با کلک صفا قصه هایی نقش از عشق و وفاصوفیان را خرقه تقوی به دوش در تکاپو بینم و در جنب و جوشخانقه را عشرت آیین می کنند شمع ها را عنبرآگین می کنندپرسه را شیخ شبستر می زند هو زنان هر گوشه ای سر می کشد وآن عقب آتش بسان تل گل دیگ جوش شمس حق در قل و قلشیخ صنعان دوده دار خانقاه دود و دم را خیمه چون خرگاه ماهدیگ جوش شمس خود معجون عشق می پزد بر سینه کانون عشقآبش از طبع روان مولوی بنشن از عرفان شمس معنویغلغل از چنگ و چغور لولیان جوشش از رقص و سماع صوفیانسبزه اش از خط سبز شاهدان دم در او داده دعای زاهدانادویه در وی نظامی بیخته ملحش از تک بیت صائب ریختهعمعق آلو از بخارا داده است لیمویش ملای صدرا داده استزیره اش از مطبخ شاه ولیشعله اش از غیرت مولا علیهیمه اش از همت آزادگان دودش از آه دل دلدادگانسوز عشقش پخته و پرداخته کاسه اش از چشم عاشق ساختهسفره را شیخ شبستر میزبان گلشن رازش دعای سفره خوانمرحبا ای عاشقان بیقرار مرحبا ای چشمهای اشکبارجان و دل را صحنه رفت وروکنید ز سرشک آب از مژه جارو کنیدعود سوزید و سمن سایی کنید با صد آیینه خود آرایی کنیدپرده پندارها بالا زنید غرفه های چشم جانها واکنیدشانشین چشم دل خالی کنید شاه را تصویر آن بالا زنیدسینه ها سازید چون آیینه پاک بو که بینم آن جمال تابناکدورباش شاه پشت در رسید پیر دربان هو حق از دل برکشیدچشم جان بیدار این دیدار دار پرده را برداشت پیر پرده دار اینک آمد از در آن دریای نور موسی گویی فرود آید ز طورزیر یک بازو گرفته بوسعید بازوی دیگر جنید و بایزیدخیمه بر سر داشته خیام از او غاشیه بر دوش شیخ جام از اوطلعتی آیینه دریای نور قامتی هیکل نمای کوه طورگیسوانی هاله صبح ازل حلقه خورشید حسن لم یزلچشم می بیند به سیمای مسیح گوش می پیچد در آیات فصیحچون توانم نقش آن زیبا کشید چشم من حیران شد و او را ندیداو همه سر است چون فاشش کنم وصفی از خورشید و خفاشش کنمکس نداند فاش کرد اسرار او هر کسی از ظن خود شد یار اووصف حال من در او بیحال به هم زبان راز داران لال بهدست شوق از آستین های عبا بر شد و شد جامه ها بر تن قباخرقه پوشان محو استغنای او خرقه از سر برده پیش پای ا وشمس کتفش بوسه داد و پیش راند بردش آن بالا و بر مسند نشانددست حق گویی در آغوشش کشید پرده ای از نور سرپوشش کشیدعشق می بارد جمال پیر را می ستاید حسن عالمگیر رامی رسند از در صفاکیشان او پادشاهانند درویشان اوعارفان چون رشته های لعل و دُر شمس را صحن و سرای دیده پرگوش تا گوش فضای خانگاه پر شد از پروانگان مهر و ماهشمس حق خود خرقه بازی می کند شاه را مهمان نوازی می کند صائبا بانگ خوش آمد می زند یاری شیخ شبستر می کندمثنوی خوانان حکایت می کنند وز جداییها شکایت می کنندشمع و مشعل نورباران می کنند حوریان گویی گل افشان می کنند بر در و دیوار می رقصد شعاع صوفیان در شور رقصند و سماعخواند خاقانی قصیدت ناتمام ساز آهنگ غزل دارد همامشرح شورانگیز عشق شهریار در غزل می پیچد و سیم سه تارعارفان بینی و انفاس و عقول سر فرو بر سینه لطف و قبولپیش در شیخ بهایی یک طرف دست بر سینه سنایی یک طرفابن سینا می برد قلیان شاه فخر رازی انفیه گردان شاهآبداری عهده فیض دکن دهلوی استاده پای کفشکنشاعر طوس آب بسته کشته را هم غزالی پنبه کرده رشته رارودکی گهگاه رودی می زند خوش سمرقندی سرودی می زندبوی جوی مولیان آید همییاد یار مهربان آید همیسعدی آن گوشه قیامت می کند وصف آن رخسار و قامت می کندخواجه با ساز خوش و آواز خوش خوش فکنده شوری از شهناز خوششیخ عطار آن میان با مشک و عودچشم بد را می کند اسفند دودمجلس آرایی نظامی را رسد آن سخن پرداز نامی را رسدنظم مجلس با نظامی داده اند جام پیمودن به جامی داده اندمی کشد خیام خم می به دوش بر شود فریاد فردوسی که نوشمستی ما از شراب معنوی است نقل ما نای و نوای مثنوی استهدیه ما اشک ما و عشق ما عشوه ابروی او سرمشق ماچشم ازاین رویای خوش وامی کنیم عشق را با عقل سودا می کنیمشاهنامه طبل ما و کوس ماست مثنوی چنگ و نی و ناقوس ماستدر نی خلقت خدا تا دردمید نیز نی نالان تر از ملا که دیدیا رب این نی زن چه دلکش می زند نی زدن گفتند آتش می زندآتش است این بانگ نای و نیست بادهر که این آتش ندارد ، نیست باداین قلندر وه چه غوغا می کند گنبد گردون پر آوا می کندچون کتاب خلقت است این مثنوی کهنگی در دم در او یابد نویجزو و کل از نو به هم انداخته محشری چون آفرینش ساختههر ورق صد صحنه سازی می کند هر سخن صد نقش بازی می کندهر سخن چندین خبر از مبتداست باز خود مبدای چندین منتهاستچون سخن هم مبتدا شد هم خبر یک جهان مفهوم می گیرد به برهم به ان قرآن که اوراپاره سی است مثنوی قرآن ِ شعر پارسی استشاهد اندیشه ها شیدای اومغزها مستغرق دریای اومولوی خاطر به عشق شمس باخت وین همه دیوان به نام شمس ساختنی همین بر طبع ملا آفرین آفرین بر شمس ملا آفرینشمس ما کز بی زبانی شکوه کرد در زبان شعر ملا جلوه کرددل به دردش آمد از داغ زبان حق بدو داد این زبان جاودانجاودان است این کتاب مثنوی جاودان باش ای روان مولویجشن قرن هفتم ملای روم گرچه برپا گشته در هر مرز و بوملیک ملا شمس را جویا بود هر کجا شمس است آنجا می رودشمس چون تبریزی و از آن ماست روح ملا هم یقین مهمان ماست شهریا ر
نازبانو
2014-10-01T19:16:15
آقای رسول حسینی چه شعر زیبای فوق العاده ای از جناب شهریار نوشته اید ، انگار ایشان واقعا در این ضیافت حضور داشتند ، خوشا به سعادت تبریز زیبای شایسته با چنین مهمان و میزبانی !
ـمیثمـ
2013-06-10T17:32:50
میشه بگید بیت آخر به چه معناست؟!
امین کیخا
2013-10-27T14:26:57
جز فروتنی چه از آدم بر می آید از شور این شعر .
فرشید فدایی
2013-10-27T09:58:55
در بیت چهارم دو کلمه (دی) و(نه) سر هم بصورت دینه نوشته شده که معنی بیت را نامفهوم میسازد
محمد جواد
2021-03-10T01:32:42
سلام دوستاندر پاسخ به آقای فرشید فدایی باید عرض کمم که دینه دقیقا باید دینه باشد. دینه به معنای دیروز. نه پسوند صفت ساز نسبی‌ست؛ یعنی معنای دقیق‌ترش میشه دیروزین یا دیروزیدر پاسخ به جناب کوروش معتمدی هم باید عرض کنم که چرا اتفاقا بسیار اهمیت داره که مولانا مربوط به ایران است. اگه مهم نیست چرا ما نمیریم شکسپیر بخونیم یا چرا دعوامون سر ملیت دانته نیست؟ ما می‌بالیم به خودمون که مولانا رو داریم و به تموم دنیا هم فخر می‌فروشیم. به آقای نذیر هم باید گفت که دیری نیست که بلخ از ایران جدا شده و با یه تعداد دیگه از شهر‌ها تشکیل افغانستان رو داده. شاید اگه شرایط کشور به نحو بهتری پیش میرفت، الان همه‌ی بخش‌های جدا شده دوباره به وطنشون بازمیگشتند. اگه اشتباه نگم تاریخ و کشور رو مثل سال 62 که تاجیکستان اعلام کرد که در برهه‌ای از زمان قصد داشته به ایران ملحق بشه
حسین
2020-10-02T09:07:08
واقعا در جهان نمیابیم اشعار به این زیبایی نمیدانم این مرد از اسمان به زمین امده که چنین ذهنی و اندیشه و بیانی دارد. یا معجزه زمان خویش است.
مانوس
2017-09-30T22:48:18
آقای سهراب اندیشه این قزل را پنجاه سال پیش شاید اوایل کار تلویزیون در این این غزل را با موسیقی بسیار زیبائی اجرا کردند .
الهام
2017-12-03T20:24:18
شعر واقعا زیباست
نادر..
2018-01-10T16:47:27
از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردمیا رب چه سعادت‌ها کز این سفرم آمد..
محمد
2017-03-18T04:31:41
سلام بر میثم عزیز و همه بزرگان، من فکر میکنم معنی بیت آخر چنین باشد:تنها دو خط شعر در این جهان از من برجای ماند، اما عزیزم و جانم مرا بجایی برد که جهان با تمام بزرگیش برای من حقیر و کوچک شدبیتی دو بماند اما بردند مرا جاناجایی که جهان آن جا بس مختصرم آمد
کوروش معتمدی
2017-06-18T05:42:00
دوستان این بحث بسیار پیش پا افتاده است ...واز شما بزرگان بعید ....مولانا نهنگی نیست که به قلاب این جهان بچسبد چه برسد به شهر و کشوری ... مکانم لا مکان باشد نشانم بی نشان باشد .....خوبه حالا در همین غزل فرمودند که این جهان تنگ است بایش .....بعد شما بزرگان دعوا سر بلخ و ایران ......
یاسان
2022-09-22T19:44:36.7159339
بیتی دو بماند اما بردند مرا جانا جایی که جهان آن جا بس مختصرم آمد در حاشیه‌ها دیدم که دوستمان با نام «محمد» برداشت اشتباهی از این بیت کرده‌اند. حال آن‌که سخن این بیت روشن‌تر از این است. مولانا می‌گوید: هنوز چند بیت برای سرودن باقی مانده [و سخن تمام نشده] اما ای جان من! در این لحظه مرا به جایی بردند[حالی دست داد] که آنجا جهان را کوچکتر از این می‌بینم که شعر را ادامه دهم. گویی در لحظات آخر حالتی به مولانا دست داده که انگیزه‌اش را برای ادامه سخن از دست داده.   اما بگذارید کل این اتفاقی که برای مولانا افتاده را برای درک بیشتر آن تصویرسازی کنیم:   مولانا را حالی خوش دست داده و آغاز به غزل کرده. او هنوز ما را برای شنیدن [و شاید خود را هم برای گفتن] آماده نمی‌بیند. پس مثل همیشه شبیه آغاز دم گرفتن صوفیان در حلقه سماع، غزلش را با ضرباهنگی سنگین و تکراری شروع کرده: شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد وان سیمبرم آمد وان کان زرم آمد... این ذکر و تکرار و تمرکز در بیت‌های میانی غزل به بار می‌نشیند. آن کس که همی‌جستم دی من به چراغ او را [فلاش بک: «دی شیخ با چراغ همی گشت...»] امروز چو تنگ گل بر ره گذرم آمد غزل از نیمه می‌گذرد. سرها گرم و پلک‌ها سنگین شده‌اند. حالا مولانا بیت‌های ساده و ریتمیک را به معنای بیشتر می‌آمیزد: از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم... سپس از چشمه‌ی سخنش مستی می‌افزاید. اکنون شوری در حلقه سماع افتاده و: وقتست که می نوشم تا برق زند هوشم... می‌گویند در اوج مستی و نشئه[برق زدن هوش] ممکن است احساس پرواز به شخص دست دهد: وقتست که برپرم چون بال و پرم آمد... حال اگر این مست، مولانا و آن «برق»، از جام مولانا باشد چه: وقتست که درتابم چون صبح در این عالم وقتست که برغرم چون شیر نرم آمد... کار از پرواز گذشته او دیگر خود را در جایگاه خورشید می‌بیند. شعر/سماع هنوز تمام نشده اما... از پرواز کردن و از خورشید شدن بالاتر چه؟ چه می‌شود اگر کسی را حالی فراتر از این دست دهد؟ اکنون مولانا چنین شده اما «چنین حال» و «چنان چیزی» چیست؟ چگونه توصیفش می‌توان کرد و اصلا در این مرتبه چه انگیزه‌ای برای شعر سرودن و خلاقیت هنری می‌ماند؟ انسان را در این مرتبه چه سخنی برای گفتن و اصلاً چه چیزی برای خواستن و چه گونه‌ای برای بودن است؟ مولانا که قصد نداشته به این زودی غزل را به مقطعش برساند و چند حرفی بیشتر برای گفتن در نظر داشته بود، در مواجهه با چنین حالی که قابل توصیف نیست و حتی انگیزه‌ای برای سرودن و برگفتنش نمانده یکباره غزل را به پایان می‌برد و عذرش را از ما و همه مخاطبانش در قرن‌های آینده [که با لفظ «جانا»! خطاب قرار داده] می‌خواهد: بیتی دو بماند اما بردند مرا جانا جایی که جهان آن جا بس مختصرم آمد  
امیرمهدی سامانی پور
2022-11-28T20:21:38.7829677
با سلام استاد محمدرضا لطفی این غزل را به صورت ضربی خوانی در انتهای کنسرت اصفهان به زیبایی تمام اجرا کرده اند.