مولانا:خفته نمود دلبر گفتم ز باغ زود شفتالوی بدزدم او خود نخفته بود
❈۱❈
خفته نمود دلبر گفتم ز باغ زود
شفتالوی بدزدم او خود نخفته بود
خندید و گفت روبه آخر به زیرکی
از دست شیر صید کجا سهل درربود
❈۲❈
مر ابر را که دوشد و آن جا که دررسد
الا مگر که ابر نماید به خویش جود
معدوم را کجاست به ایجاد دست و پا
فضل خدای بخشد معدوم را وجود
❈۳❈
معدوم وار بنشین زیرا که در نماز
داد سلام نبود الا که در قعود
بر آتش آب چیره بود از فروتنی
کآتش قیام دارد و آب است در سجود
❈۴❈
چون لب خموش باشد دل صدزبان شود
خاموش چند چند بخواهیش آزمود
کامنت ها