مولانا:پرده دل میزند زهره هم از بامداد مژده که آن بوطرب داد طربها بداد
❈۱❈
پرده دل میزند زهره هم از بامداد
مژده که آن بوطرب داد طربها بداد
بحر کرم کرد جوش پنبه برون کن ز گوش
آنچ کفش داد دوش ما و تو را نوش باد
❈۲❈
عشق همایون پیست خطبه به نام ویست
از سر ما کم مباد سایه این کیقباد
روی خوشش چون شرار خوی خوشش نوبهار
وان دگرش زینهار او هو رب العباد
❈۳❈
ز اول روز این خمار کرد مرا بیقرار
میکشدم ابروار عشق تو چون تندباد
دست دل از رنج رست گر چه دلارام مست
بست سر زلف بست خواجه ببین این گشاد
❈۴❈
میکشدم موکشان من ترش و سرگران
رو که مراد جهان میکشدم بیمراد
عقل بر آن عقل ساز ناز همیکرد ناز
شکر کز آن گشت باز تا به مقام اوفتاد
❈۵❈
پای به گل بودهام زانک دودل بودهام
شکر که دودل نماند یک دله شد دل نهاد
لاف دل از آسمان لاف تن از ریسمان
بگسلم این ریسمان بازروم در معاد
❈۶❈
دلبر روز الست چیز دگر گفت پست
هیچ کسی هست کو آرد آن را به یاد
گفت به تو تاختم بهر خودت ساختم
ساخته خویش را من ندهم در مزاد
❈۷❈
گفتم تو کیستی گفت مراد همه
گفتم من کیستم گفت مراد مراد
مفتعلن فاعلات رفته بدم از صفات
محو شده پیش ذات دل به سخن چون فتاد
❈۸❈
داد دل و عقل و جان مفخر تبریزیان
از مدد این سه داد یافت زمانه سداد
کامنت ها