مولانا:صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید
❈۱❈
صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید
نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید
واسطهها را برید دید به خود خویش را
آنچ زبانی نگفت بیسر و گوشی شنید
❈۲❈
پوست بدرد ز ذوق عشق چو پیدا شود
لیک کجا ذوق آن کو کندت ناپدید
فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق
باز کند قفل را فقر مبارک کلید
❈۳❈
کشته شهوت پلید کشته عقلست پاک
فقر زده خیمهای زان سوی پاک و پلید
جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر
فقر چو شیخ الشیوخ جمله دلها مرید
❈۴❈
چونک به تبریز چشم شمس حقم را بدید
گفت حقش پر شدی گفت که هل من مزید
کامنت ها