نادر نادرپور:درخت معجزه خشکیده ست و کیمیای زمان ، آتش نبوت را
❈۱❈
درخت معجزه خشکیده ست
و کیمیای زمان ، آتش نبوت را
بدل به خون و طلا کرده ست
و رنگ خون و طلا ، بوی کشتزاران را
❈۲❈
زیاد بدبده
های ترانه خوان برده ست
و آفتاب ، مسیحای روشنایی نیست
و ابرها همه آبستن زمستانند
❈۳❈
و جوی ها همه در سیر بی تفاوت خویش
به رودخانه ی بی آفتاب می ریزند
و کوچه ها همه در رفتن مداومشان
به نا امیدی بن بست ها یقین دارند
❈۴❈
پرنده ها دیگر از گوشت نیستند
پرنده ها همه از وحشتند و از پولاد
و فضله هاشان از آفت است و از آتش
اگر به شهر فرو ریزد
❈۵❈
دهان به قهقهه ی مرگ می گشاید شهر
و در فضایش ، چتری سیاه می روید
و مادرانش ، فرزند کور می زایند
و دخترانش ، گیسو به خاک می ریزند
❈۶❈
و عابرانش ، در نور تند
می سوزند
و پوست هاشان ، از دوش اسکلت هاشان
فراخ تر ز شنل ها به زیر می افتد
❈۷❈
و نقش سایه ی آنان به سنگ می ماند
اگر به دشت فرود آید
جنین گندم در بطن خاک می گندد
و تخم میوه بدل می شود به دانه ی زهذ
❈۸❈
و گل به یاد نمی آورد که سبزه کجاست
اگر
در آب فروافتد
نژاد ماهی ، راهی به خاک می جوید
❈۹❈
و خاک ، دایه ی نامهربانتر از دریاست
زمین ، سقوطش را هر شب به خواب می بیند
و بیم مردن ، عشق بزرگ آدم را
به عقل مور بدل کرده ست
❈۱۰❈
که زندگی را در زیر خاک می جوید
و خانه هایی در زیر خاک می سازد
چه
روزگار غریبی
❈۱۱❈
برادری ، سختی بیش نیست
و معنی لغت آشتی ، شبیخون است
پسر به خون پدرتشنه ست
و رودها همه از لاشه ها گرانبارند
❈۱۲❈
و دام ماهی صیادها پر از خون است
پیام دست ، نوازش نیست
و پنجه های جوان ، دیگر
به روی ساقه ی نالان نی نمی لغزند
❈۱۳❈
به روی لوله ی سرد تفنگ می لغزند
و آنکه سایه ی دیوار ، خوابگاهش بود
به خشت سینه ی دیوار می فشارد پشت
و برق خنده ی تیر
❈۱۴❈
نگاه خیره ی او را جواب می گوید
و او ، دوباره در آغوش سایه می خوابد
چه روزگار غریبی
سحر ، پیمبر اندوه است
❈۱۵❈
و شب ، مفسر
نومیدی
و روشنایی در فکر رهنمایی نیست
شعاع آینه ها ، چشم کاکلی ها را
❈۱۶❈
به سوی کوری جاوید رهنمون شده است
و مرد مار گزیده
ز ریسمان سیاه و سفید می ترسد
که ریسمان ، مار است و مار ، رشته ی دار
❈۱۷❈
و دار ، نقطه ی اوجی است
که آسمان را با ریسمان گره
زده است
و آسمان ، همه در خواب ودار ، بیدار است
❈۱۸❈
کسی به فکر رهایی نیست
دریچه های جهان ، بسته ست
و چشم ها همه از روشنی هراسانند
زمین ، شکوه کریمانیه ی بهارش را
❈۱۹❈
ز شاخ و برگ درختان دریغ می دارد
و آسمان ، شب صاف ستارگانش را
نثار خاک دگر
کرده ست
❈۲۰❈
ایا سروش سحرگاهان
تو روشنی را جاری کن
تو با درختان ، غمخوار و مهربان می باش
تو رودها را جرأت ده
❈۲۱❈
که دل به گرمی خورشید ، بسپرند
تو کوچه ها را همت ده
که از سیاهی بن بست بگذرند
تو قلب ها را چندان بزرگواری بخش
❈۲۲❈
که تا چراغ حقیقت را
دوباره در شب ناباوری برافروزند
تو دست ها را آن مایه هوشیاری بخش
که دوستی را از برگ ها بیاموزند
❈۲۳❈
تو ، ای نسیم ، نسیم ای نسیم بخشایش
به ما بوز که گنهکاریم
به ما بوز که گرفتاریم
کامنت ها