نادر نادرپور:پیرمردی که در آن سوی درختان خزان دیده قدم می زد روح چل سالگی من بود
❈۱❈
پیرمردی که در آن سوی درختان خزان دیده قدم می زد
روح چل سالگی من بود
روحی آشفته تر از سایه ی صدها برگ
و پراکنده تر از
❈۲❈
لرزه ی صدها موج
روحی آماده ی مردن بود
پیرمردی که سر تیز عصای او
صلح آن چشمه ی خندان را پیوسته به هم می زد
❈۳❈
روح من بود که در پشت درختان خزان دیده قدم میزد
آه می دانم
دیگر این روح ، از آن پنجره ی روشن رؤیاها
آسمان را نتواند دید
❈۴❈
به درختان و به
خورشید ، نگاهی نتواند بست
دیگر احساس غریب او
در سحرگاه پس از باران
❈۵❈
عطر نمناک چمن را نتواند نفسی بویید
دلش از وحشت شب های کهولت نتواند رست
دیگر او پیر است
پیری اش تیره و دلگیر است
❈۶❈
پیری اش تیره اتاقی است کز آن روزنه ای رو به خیابان نیست
نه خیابان ، نه بیابان نیست
آه ، می دانم
دیگر آن عشق که در صبح جوانبختی
❈۷❈
پنجه بر پنجره ی کلبه ی او می سود
روی ازین روح نگونبخت نهان کرده ست
روی رغبت به حریفان جوان کرده ست
دیگر او پیر است
❈۸❈
پیری اش تیره و دلگیر است
دیگرش چهذه بدانگونه که باید نیست
گر شبی آینه در مخمل خوابیده ی زلفان سیاه او
تار تنهای سپیدی را دزدانه نشان می داد
❈۹❈
دیگر امروز ، در ابریشم پوسیده ی موهای سپید او
تار تنهای سیاهی نتواند یافت
آفتاب اینجا ، جز بر شب برفی نتواند تافت
آه ، می دانم
❈۱۰❈
زیر این برف پریشان غم آلود
کهنسالی
زیر این توده ی خاکستر سنگین فراموشی
اخگری چند به جا مانده ز دوران سبکبالی
❈۱۱❈
اخگری چند به جا مانده از آن شب ها
که پس پرده ی نارنجی ، باران چون دم اسب فرو می ریخت
و ، زنی کودک گریان را در بارش گیسوی نوازشگر خود می شست
و نگاه گم کودک را در چشم پدر می جست
و نگاه گم کودک را در چشم پدر می جست
اخگری چند به جا مانده از آن ایام
که در آن سوی اتاق آینه ی کوچک دیواری
❈۱۲❈
جنبش دائم گهواره و پیشانی مادر را
منعکس می کرد
و در آن گوشه ی رف ، ساعت شماطه
عقربک های درازش را
❈۱۳❈
پیش و پس می کرد
و زن دهفان با دست حنا بسته
صبح را از سر پستان
ورم کرده ی گاوانش می دوشید
❈۱۴❈
و پدر آن را در برگ گل زنبق می نوشید
نور در جام برنجین طنین افکن می جوشید
و به خورشید ، شتک می کرد
و پس از غلغل جوشان سماورها
❈۱۵❈
استکان های کمر تنگ طلایی لب
چای را با نفس صبح ، خنک می کرد
اخگری چند به جا مانده از آن شب ها
که در ایوان حیاطش دل فانوس کهن می سوخت
❈۱۶❈
و در آتشدان ، رؤیای بهار گذران می مرد
گل یخ ، عطر غریبانه ی غمگین غروبش را
تا سراپرده ی رنگین سحر می برد
و سحر ، چشم به تاریکی ان روح جوان می دوخت
❈۱۷❈
اخگری چند به جا مانده از آن شب ها
که دلش از وزش عطری می لرزید
و تنش از تپش قلبی پر می شد
و لبش با مدد بوسه
❈۱۸❈
دم به دم ترجمه می کرد زبانش را
اخگری چند به جا مانده از آن ایام
که در او خشم جگر سوز نفس می زد
نفسش حق بود
❈۱۹❈
نعره اش در همه آفاق ، صدا می کرد
و نهیب غضبش ، جار شبستان خدایی را
خرد می
کرد و فرو می ریخت
و سرانگشتش ، گلمیخ زراندوده ی عصیان را
در دل خام ترین پرتو فیروزه ای صبح ، فرو می کوفت
در دل خام ترین پرتو فیروزه ای صبح ، فرو می کوفت
❈۲۰❈
و حقیقت را از بند رها می کرد
آه ، دیری است که در خاطر ویران پر آشوبش
دیگر از این همه ، جز یادی
گنگ و پیچان و گریزان و پریشان نتواند یافت
❈۲۱❈
در شبستان غمش ، نور نشاطی نتواند تافت
گاه ، راهی به فراموشی می جوید
از سر حسرت می گرید و می گوید
آه ای پیری ، ای موسم فرزانگی و تسلیم
❈۲۲❈
آه ، ای پیری ، ای دوره ی تدبیر و خردمندی
ای فراموشی ، ای مایه ی خاموشی و خرسندی
این همه یاد پریشان را از خاطر من بردار
ای زمین ، ای گور ، ای مادر
❈۲۳❈
کی در آغوش تو خواهم خفت ؟
نوبتم را به کسی مسپار
نوبتم را به کسی مسپار
آه ، می بینی ؟
❈۲۴❈
پیرمردی که در آن سوی درختان خزان دیده قدم می زد
پیرمردی که سر تیز عصای او
صلح آن چشمه ی حندان را پیوسته به هم میزد
روح چل سالگی من بود
❈۲۵❈
روحی آشفته تر از سایه ی صدها برگ
و پراکنده تر از لرزه ی صدها موج
روحی آماده ی مردن بود
کامنت ها