نادر نادرپور:شب ها ، به کنج خلوت من می گفت افسانه های روز جدایی را
❈۱❈
شب ها ، به کنج خلوت من می گفت
افسانه های روز جدایی را
با خنده های تلخ ، نهان می داشت
در چشم خویش ، راز خدایی را
❈۲❈
آن آتشی که شعله به جان می زد
دیگر نمی شکفت به چشمانش
وز گریه های تلخ پشیمانی
❈۳❈
اشکی نمی نشست به دامانش
شوقی که جاودانه مرا می سوخت
دیگر نمی گداخت نگاهش را
❈۴❈
وان قطره های اشک شبانگاهی
از دل نمی زدود گناهش را
چشمی که با نگاه سخن می گفت
❈۵❈
افسانه های روز جدایی داشت
چون غنچه ی کبود سحرگاهی
از خواب ناز ، دیده گشایی داشت
❈۶❈
در چشم او که آینه ی دل بود
دیدم که عشق گمشده پیدا نیست
دیدم که در نگاه گنهکارش
روز و شبان رفته ، هویدا نیست
❈۷❈
دیدم که با نگاه ، مرا می راند
بی آنکه با امید فراخواند
دیدم که با سکوت سخن می گفت
❈۸❈
بی آنکه با نگاه سخن راند
می خواستم به دامنش آویزم
تا بشکنم سکوت غم افزا را
❈۹❈
چندان کشم به ظلمت شب ها دست
تا وکنم دریچه ی فردا را
می خواستم به گریه فرو خوانم
❈۱۰❈
در گوش او حدیث پریشانی
می خواستم به مویه فرو ریزم
در پای او سرشک پشیمانی
❈۱۱❈
می خواستم چو ابر سیه دامن
از چشم ها ستاره فروبارم
وان اختران گرم فروزان را
در آسمان دامن او بارم
❈۱۲❈
می خواستم به تیرگی شب ها
شمعی ز چشم روشن او گیرم
می خواستم ز وحشت تنهایی
❈۱۳❈
چون شعله ای به دامن او گیرم
می خواستم به گونه ی من لغزد
اشکی ز دیدگان پشیمانش
❈۱۴❈
می خواستم به شانه ی من ریزد
انبوه گیسوان پریشانش
چندان فسانه های عبث خواندم
❈۱۵❈
تا خاطرات گمشده باز آرم
وان عشق دلفریب خدایی را
چونان که رفته بود ، فراز آرم
❈۱۶❈
چشمم چه اشک ها که به دامن ریخت
تا با نگاه دوست ، سخن گوید
وز دل ، غبار تیره ی حرمان را
با قطره های اشک فرو شوید
❈۱۷❈
اما نگاه غمزده اش می گفت
بنگر که آنچه رفت ، هویدا نیست
بر گور خاطرات فرومرده
❈۱۸❈
نوری ز شمع سوخته پیدا نیست
اینک ، درون محبس شب ها ، من
سر می کنم حدیث جدایی را
❈۱۹❈
تا کی به شامگاه گرفتاری
جویم فروغ صبح رهایی را
سر می نهم به دامن تنهایی
❈۲۰❈
تا در نگاه چشم وی آویزم
وز آتشی که روشنی دل بود
بار دگر ، شراره برانگیزم
❈۲۱❈
شاید که یار گمشده باز اید
وان ماجرای رفته ز سر گیرد
تا ناله های وحشت و نومیدی
در سینه ام طنین دگر گیرد
کامنت ها