نادر نادرپور: شب ، در آفاق تاریک مغرب خیمه اش را شتابان برافراشت
❈۱❈
شب ، در آفاق تاریک مغرب
خیمه اش را شتابان برافراشت
آسمان ها همه قیرگون بود
برف ، در تیرگی دانه می کاشت
❈۲❈
من ، هراسان در آن راه باریک
با غریو درختان تنها
می دویدم چو مرغان وحشی
❈۳❈
بر سر بوته ها و گون ها
گاهی آهنگ پای سواری
می رسید از افق های خاموش
❈۴❈
بادی آشفته می آمد از دور
تا مگر گیرد او را در آغوش
من زمانی نمی ماندم از راه
❈۵❈
گویی از چابکی می پریدم
بوته ها ، سایه ها ، کوهساران
می دویدند و من می دویدم
❈۶❈
در دل تیرگی کلبه ای بود
دود آن رفته بر آسمان ها
پای تنها چراغی که می سوخت
در دلش ، راز گویان شبا ن ها
❈۷❈
لختی از شیشه دیدم درون را
خواستم حلقه بر در بکوبم
ناگهان تک چراغی که می سوخت
❈۸❈
مرد و تاریکتر شد غروبم
لحظه ای ایستادم به تردید
گفتم این خانه ی مردگان است
❈۹❈
گویی آن دم کسی در دلم گفت
فکر شب کن که ره بیکران است
در زدم - در گشودند و ناگاه
❈۱۰❈
دشنه ای در سیاهی درخشید
شیون ناشناسی که جان داد
کلبه را وحشتی تازه بخشید
❈۱۱❈
کورمالان قدم پس نهادم
چشم من با سیاهی نمی ساخت
تا به خود آمدم ضربتی چند
در دل کلبه از پایم انداخت
❈۱۲❈
خود ندانم کی از خواب جستم
لیک ، دانم که صبحی سیه بود
در کنارم سری نو بریده
❈۱۳❈
غرق خون بود و چشمش به ره بود
کامنت ها