نادر نادرپور:کافی نبود و نیست هزاران هزار سال تا بازگو کند
❈۱❈
کافی نبود و نیست هزاران هزار سال
تا بازگو کند
آن لحظه ی گریخته ی جاودانه را
آن لحظه را که تنگ در آغوشم آمدی
❈۲❈
آن لحظه را که تنگ در آغوشت آمدم
در باغ شهر ما
در نور بامداد زمستان شهر ما
شهری که زادگاه من و زادگاه توست
❈۳❈
شهری به روی خاک
خاکی که در میان کوکب ستاره ایست
کامنت ها