نادر نادرپور: یک روز صبح ، لحظه ی زادن فرا رسید فریاد دردنک زمین در گلو شکست
❈۱❈
یک روز صبح ، لحظه ی زادن فرا رسید
فریاد دردنک زمین در گلو شکست
زهدان او چو حلقه ی چاهی دهان گشود
من همچو کودک از تن گرمش جدا شدم
❈۲❈
آنگاه ، شور آتش دردش فرو نشست
برخاستم ز خاک
در حلقه ی طلایی چشم ، نگاه صبح
تابید همچو پرتو خورشید در نگین
❈۳❈
کنون نسیم در دل من بال می زند
کنون درون سینه ی من می تپد زمین
کنون بهار در دل من لانه کرده است
من رویش سپید هزاران جوانه را
❈۴❈
بر شاخه های لخت
من بازی کبود هزاران ستاره را
در چشمه های دور
من جنبش شبانه ی هر ابر پاره را
❈۵❈
در آسمان ژرف
من گردش عصاره ی گرم حیات را
در ساقه ی گیاه تر ، احساس می کنم
من نبض بی صدای جماد و نبات را
❈۶❈
در مغز و پوستم
در خون و گوشتم
چو ضربه های قلب خود احساس می کنم
پای مرا چو ریشه ی بی آب نخل پیر
❈۷❈
در ژرفنای خاک ، به زنجیر بسته اند
اما هنوز ، دست من از لابلای ابر
مانند مشت بسته ی گلدسته های شهر
سوی ستاره هاست
❈۸❈
در پنجه های سوخته اش مشعل دعاست
با من دعا کنید
ای شاخه های خشک
ای دست های سرد نوازش نیافته
❈۹❈
ای چشمه های دور
ای دیدگان کور
ای در شما ستاره ی شادی نتافته
یار شما منم
❈۱۰❈
من با ستاره ها
من با پرنده ها
من با شکوفه های سحر ، زاده می شوم
من با نسیم هر نفس آشنا ، چو موج
❈۱۱❈
از نو برای زیستن آماده می شوم
چون مشت خشمگین و گره خورده ی درخت
خورشید را میان دو دستم گرفته ام
خورشید در من است
❈۱۲❈
در من ، اجاق معجزه ی روز ، روشن است
کامنت ها