نادر نادرپور:چراغ شب تار من بودی ای زن دریغا که دیگر چراغی ندارم
❈۱❈
چراغ شب تار من بودی ای زن
دریغا که دیگر چراغی ندارم
مرا یاد تو تندباد بلا شد
که جز وحشت از او ، سراغی ندارم
❈۲❈
مرا سوختی ، سوختی با نگاهی
نگاهت چو خون شعله زد در تن من
چنان آتش افروختی در نهادم
❈۳❈
که خاکستری ماند از خرمن من
ز چشم تو ام سر کشید آفتابی
کزان پاک تر ، آفتابی ندیدم
❈۴❈
رخ از من بپوشید و بر او نگیرم
که جز بخت خویشش حجابی ندیدم
مرا سایه ی شوم نفرینی از پی
❈۵❈
روان است چون گربه ای در غروبی
نه از او توانم گذشتن به گامی
نه او را ز خود دور کردن به چوبی
❈۶❈
جهالن با تو آغاز شد ، نازنینا
به هجر تو دانم که فرجام گیرد
مرا زیستن بی تو نامی ندارد
مگر مرگ من ، زندگی نام گیرد
❈۷❈
عزیزا ! من آن استخوانی درختم
که با آخرین برگ خود شاد بودم
مرا آخرین برگ هستی تو بودی
❈۸❈
دریغا که من غافل از باد بودم
کامنت ها