نادر نادرپور:ز لابلای ستون ها ، سپیده بر می خاست و من در آینه ، خود را نگاه می کردم
❈۱❈
ز لابلای ستون ها ، سپیده بر می خاست
و من در آینه ، خود را نگاه می کردم
بسان تکه مقوای آبدیده ی زرد
نقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بود
❈۲❈
سرم چو حبه ی انگور زیر پا مانده
به سطح صاف بدل گشته بود و حجم نداشت
و در دو گوشه ی ان صورت مقوایی
دو چشم بود که از پشت مردمک هایش
❈۳❈
زلال منجمد آسمان هویدا بود
ز پشت شیشه ، افق را نگاه می کردم
سپیده از رحم تنگ تیرگی می زاد
و آسمان سحرگاهان
❈۴❈
بسان مخمل فرسوده ، نخ نما شده بود
ستاره ها ، همه در خواب می درخشیدند
و من ، به بانگ خروسان ، نماز می خواندم
حضور قلب من از من رمیده بود و ، نماز
❈۵❈
به بازی عبث لفظ ها بدل شده بود
و لفظ ها همگی از خلوص ، خالی بود
نماز ، پایان یافت
و من در آینه ، تصویر خویش را دیدم
❈۶❈
حصار هستی ام از هول نیستی پر بود
هوار حسرت ایام ، بر سرم می ریخت
و من ، چو برج خراب از هراس ریزش خویش
به زیر سایه ی نسیان پناه می بردم
❈۷❈
وزان دریچه که از عالم غریبی من
رهی به سوی افق های آشنایی داشت
بدان دیار مه آلوده راه می بردم
بدان دیار مه آلوده
❈۸❈
که آفتاب در آن نور لاجوردی داشت
و برگ و ساقه ی گل ها به رنگ باران بود
پناه می بردم
در آن دیار مه آلوده ، روز جان می داد
❈۹❈
و من ، نگاه به سیمای ماه می کردم
و بازگشت هزاران غم گریخته را
چو گله های گریزان سارهای سیاه
ز لابلای ستون ها نگاه می کردم
❈۱۰❈
در آن دیار مه الوده روز جان می داد
و شب چو کودکی از بطن روشنی می زاد
من از سپیده به سوی غروب می راندم
و با صدای مؤذن ، نماز می خواندم
❈۱۱❈
حضور قلب من از من رمیده بود و ، نماز
به بازی عبث لفظ ها بدل شده بود
و لفظ ها همگی از خلوص خالی بود
نماز ، دیر نپایید
❈۱۲❈
و نیمه کاره رها شد
و من در آینه ، تصویر خویش را دیدم
بسان تکه مقوای آبدیده ی زرد
نقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بود
❈۱۳❈
و برق ناخوش چشمم ز تب خبر می داد
سکوت آینه ، سنگین بود
و من ، به خواب فرورفتم
وقاب آینه از عکس من تهی گردید
❈۱۴❈
نسیم ، پنجره را بست
و بانگی از دل آیینه تهی برخاست
که ای به خواب فرورفته
نقاب مندرس خویش را ز چهره برانداز
❈۱۵❈
و آن نماز رها کرده را دوباره بیاغاز
دهان پنجره ، از مژده ی سحر پر بود
سپیده از رحم تنگ تیرگی می زاد
من از غروب به سوی سپیده می راندم
❈۱۶❈
و با صدای خروسان ، نماز می خواندم
کامنت ها