نادر نادرپور:آن زلزله ای که خانه را لرزاند یک شب ، همه چیز را دگرگون کرد
❈۱❈
آن زلزله ای که خانه را لرزاند
یک شب ، همه چیز را دگرگون کرد
چون شعله ، جهان خفته را سوزاند
خاکسترصبح را پر از خون کرد
❈۲❈
او بود که شیشه های رنگین را
از پنجره های دل ، به خاک انداخت
رخسار زنان و رنگ گلها را
❈۳❈
در پشت غبار کینه ، پنهان ساخت
گهواره ی مرگ را بجنبانید
چون گور ، به خوردن کسان پرداخت
در زیر رواق کهنه ی تاریخ
❈۴❈
بر سنگ مزار شهر یاران تاخت
تندیس هنروران پیشین را
بشکست و بهای کارشان نشناخت
آنگاه ، ترانه های فتحش را
❈۵❈
با شیون شوم باد ، موزون کرد
او ، راه وصال عاشقان را بست
فانوس خیال شاعران را کشت
رگهای صدای ساز را بگسست
❈۶❈
پیشانی جام را به خون آغشت
گنجینه ی روزهای شیرین را
در خاک غم گذشته ، مدفون کرد
تالار بزرگ خانه ، خالی شد
❈۷❈
از پیکره های مرده و زنده
دیگر نه کبوتری که از بمش
پرواز کند به سوی اینده
در ذهن من از گذشته ، یادی ماند
❈۸❈
غمناک و گسسته و پرکنده
با خانه و خاطرات من ، ای دوست
آن زلزله ، کار صد شبیخون کرد
ناگاه ، به هر طرف که رو کردم
❈۹❈
دیدم همه وحشت است و ویرانی
عزم سفر به پیشواز آمد
تا پشت کنم بر آن پریشانی
اما ، غم ترک آشیان گفتن
❈۱۰❈
چشمان مرا که جای خورشید است
همچون افق غروب ، گلگون کرد
چون روی به سوی غربت آوردم
❈۱۱❈
غم ، بار دگر ، به دیدنم آمد
من ، برده ی پیر آسمان بودم
زنجیر بلا به گردنم آمد
من ، خانه ی خود به غیر نسپردم
❈۱۲❈
تقدیر ، مرا ز خانه بیرون کرد
کنون که دیار آشنایی را
چون سایه ی خویش ، در قفا دارم
بینم که هنوز و همچنان ، با او
❈۱۳❈
در خواب و خیال ، ماجرا دارم
این عشق کهن که در دلم باقی است
بنگر که مرا چگونه مجنون کرد
اینجا که منم ، کرانه ی نیلی
❈۱۴❈
از پنجره ی مقابلم پیداست
خورشید برهنه ی سحرگاهش
همبستر آسمانی دریاست
گاهی به دلم امید می بخشم
❈۱۵❈
کان وادی سبز آرزو ، اینجاست
افسوس که این امید بی حاصل
اندوه مرا هماره افزون کرد
اینجا که منم ، بهشت جاوید است
❈۱۶❈
اما چه کنم که خانه ی من نیست
دریای زلال لاجوردینش
آینه ی بیکرانه ی من نیست
تاب هوس آفرین امواجش
❈۱۷❈
گهواره ی کودکانه ی من نیست
ماهی که برین کرانه می تابد
آن نیست که از بلندی البرز
تابید و مرا همیشه افسون کرد
❈۱۸❈
اینجاست که من ، جبین پیری را
در آینه ی پیاله می بینم
اوراق کتاب سرگذشتم را
❈۱۹❈
در ظرف پر از زباله می بینم
خود را به گناه کشنم ایام
جلاد هزار ساله می بینم
اما ، به کدام کس توانم گفت
❈۲۰❈
این بازی تازه را که گردون کرد
هربار که رو نهم به کاشانه
در شهر غریب و در شب دلگیر
هر بار که سایه ی سیاه من
❈۲۱❈
در نور چراغ کوچه ای گمنام
بر پشت دری به رنگ تنهایی
آوارگی مرا کند تصویر
با کهنه کلید خویش می گویم
❈۲۲❈
کای حلقه به گوش مانده در زنجیر
اینجا ، نه همان سرای دیرین است
در این در بسته ، کی کنی تأثیر ؟
کاشانه ی نو ، کلید نو خواهد
❈۲۳❈
در قلب جوان ، اثر ندارد پیر
از پنجه ی سرد من چه می خواهی ؟
سودی ندهد ستیزه با تقدیر
وقتی که خروس مرگ می خواند
❈۲۴❈
دیرست برای در گشودن ، دیر
آن ، زلزله ای که خانه را لرزاند
گفتن نتوان که با دلم چون کرد
کامنت ها