نادر نادرپور:آن روستای دامنه ی البرز کز خاوران به چشمه ی خورشید می رسید
❈۱❈
آن روستای دامنه ی البرز
کز خاوران به چشمه ی خورشید می رسید
وز باختر به ماه
جغرافیای کودکی من بود
❈۲❈
من ، لحظه های آمدن صبح و شام را
از تابش سپیده به دیوارهای او
وز رقص شاخ و برگ سپیدارهای او
در نور آتشین شفق می شناختم
❈۳❈
وقتی که نوبهار ، طلوع شکوفه را
در آسمان عید نشان می داد
وقتی که آفتاب مسیحا دم
انبوه سالخورد درختان را
❈۴❈
روح جوان و جسم جوان می داد
من از درون کلبه ، برون می شتافتم
در کوچه های دهکده ، خمیازه های باد
با بوی خاک ، توشه ی راهم بود
❈۵❈
کندوی شهر ، بر کمر تپه های دور
بازیچه ی خیال و نگاهم بود
گاهی ، کبوتران طلایی را
چون کاروان کوچک زنبوران
❈۶❈
از آسمان نوردی خود ، خرسند
گاهی ، مناره های موازی را
چون شاخاک دو گانه ی نورانی
بر پشت گنبدی حلزون مانند
❈۷❈
در انتهای منظره می دیدم
وقتی که تیر ماه ، تنور سپیده را
ئر آسمان تب زده می افروخت
من ، خواستار پونه ی عطر آگین
❈۸❈
در لابلای نان جوین بودم
من ، هسته های گوجه ی شیرین را
در ظهر تشنگی
با یک فشار دندان ، می ریختم به خاک
❈۹❈
من ، گونه های نرم و هوسناک سیب را
در سرخی غروب
با بوسه های شهوت خود می گداختم
وقتی که گله های پرکنده
❈۱۰❈
از جلگه ها به دهکده می رفتند
وقتی که گاوهای غبار آلود
دلو بخار کرده ی سرگین را
با ریسمان دم
❈۱۱❈
از چاه واژگون به زمین می گذاشتند
من در سرودخوانی آغاز شامگاه
با غوک ها مقابله می کردم
من ، ضربه ی تلنگر آواز خویش را
❈۱۲❈
بر جام پر طنین افق می نواختم
آنگاه ، چون طلایه ی پاییز می رسید
من ، برگ زرد و سرخ چناران را
چون شیشه های رنگی حمام و روستا
❈۱۳❈
از پشت بام خاطره می دیدم
وقتی که باد سرد زمستانی
سر پنجه های دختر چوپان را
در گرگ و میش صبح ، حنا می بست
❈۱۴❈
وقتی که شیر نور ز پستان آفتاب
در سطل آسمان مسین می ریخت
البرز در برابر من شیهه می کشید
من ، شهسوار حادثه ها بودم
❈۱۵❈
من ، رو به روشنایی اینده داشتم
کنون که بر کرانه ی مغرب نشسته ام
دیگر ، نه روشنایی اینده روبروست
دیگر ، نه آفتاب درون رهنمای من
❈۱۶❈
از خانه ام گریختم و ، خشم روزگار
خصمانه داد در شب غربت ، سزای من
از راه دور می نگرم خاک خویش را
خاکی که محو گشته در او ، جای پای من
❈۱۷❈
در آسمان تیره ی او روز ، مرده است
بعد از فنای روز ، چه سود از دعای من
خرم دیار کودکی سبز من کجاست ؟
تا گل کند دوباره در او خنده های من
❈۱۸❈
خشتی نمانده است که بر خاک او نهم
ویران شدشت دهکده ی دلگشای من
البرز کو ؟ که شیهه کنان در میان برف
از کیقبادها خبر آرد برای من
❈۱۹❈
گویی که بانگ ناله ی اندوهناک او
گم گشته در گریستن بی صدای من
آوخ که از رکاب بلندش سوار صبح
دیگر قدم فرو ننهد در سرای من
❈۲۰❈
خورشید شامگاه ، در افکنده سایه وار
اینده ی بزرگ مرا در قفای من
کامنت ها