نادر نادرپور: در سرزمین غربت من در گوشه ای از خاک بی خورشید مغرب
❈۱❈
در سرزمین غربت من
در گوشه ای از خاک بی خورشید مغرب
در سایه ی سنگین ابری جاودانه
در کشوری از مویه ی باران ، غم آلود
❈۲❈
و ز بانگ ناقوس کلیسا ، شادمانه
در پایتختی سالخورد از چشم تاریخ
اما جوان در دیده ی پیر زمانه
در شهر دودی رنگ پل ها و شفق ها
❈۳❈
شهر عبور آسمان از رودخانه
هر شامگاهان
سیل عظیم رهگذاران موج می زد
سیلی که می رفت از کران تا بیکرانه
❈۴❈
من خوب می دیدم که پیش از مردن روز
پیر و جوان ، مانند مورانی شتابان
با توشه هایی از هراس و حسرت خویش
سرگشته می رفتند سوی آشیانه
❈۵❈
گویی که می بردند نومیدانه بر دوش
بار صلیبی را که چشم کس نمی دید
از دار فانی تا دیار بی نشانه
من ، خیره بر آن کار دشوار
❈۶❈
با سایه ای چون خود سبکبار
راهی به بیرون می گشودم زان میانه
آنگاه می رفتم به استقبال مهتاب
با اشتیاقی عاشقانه
❈۷❈
یک شب ، سرانجام
وقتی که باران ، کوچه را بدرود می گفت
وقتی که رنگ آسمان تغییر می کرد
وقتی که سیب سرخ خورشید
❈۸❈
از شاخه می افتاد و قانون زمین را
در آن بهشت نیلگون تفسیر می کرد
وقتی که توپ کوچک ماهوتی ماه
در لحظه ی بالا پریدن از درختان
❈۹❈
در لابلای شاخساران گیر می کرد
من ، در اتاق تیره ی خویش
از دور می دیدم که بر سیمای دیوار
رقاصه ی سیمابگون ساعت من
❈۱۰❈
سر زمان را بی زبان تعبیر می کرد
او با شمردن های موزون
با جنبش گهواره آسای خود از مشرق به مغرب
در لحظه ی افتادن خورشید از گردون به هامون
❈۱۱❈
یا در تب و تاب صعود ماه از هامون به گردون
گویی صلیبی در فضا تصویر می کرد
آه این صلیب ناهویدا
تمثیل پایان جهان بود
❈۱۲❈
تمثیلی از اندیشه ی مرگ
در خاطر پیر و جوان بود
من ، ناگهان از خویش پرسیدم که : ای مرد
ایا درین خاک مسیحایی که هستی
❈۱۳❈
هرگز صلیبی را به دوش خود کشیدی ؟
ور پاسخت آری است ایا زیر آن بار
دیگر چه نقشی در خیالت آفریدی ؟
نفس گناه آلود من در پاسخم گفت
❈۱۴❈
من همچنان با گوی ماه و قرص خورشید
مانند آن رقاصه ساعت شب و روز
سرگرم بازی های خویشم
اما سرانجام آن صلیب ناهویدا
❈۱۵❈
سنگین به دوشم می نشیند
آنگاه می بینم که من عیسای خویشم
کامنت ها