نادر نادرپور: ز بیم مردن دل گریه می کنم شب و روز مگو چرا ، که ز مرگ تنم هراسی نیست
❈۱❈
ز بیم مردن دل گریه می کنم شب و روز
مگو چرا ، که ز مرگ تنم هراسی نیست
دلی که زنده به دیدار ناشناسان بود
به مرگ رو نهد کنون که ناشناسی نیست
❈۲❈
گذشتم از دل خود تا شناختم همه را
ولی چه سود که از تازگی نشانه نماند
شناختن ، همه را کهنه کردن است ، دریغ
❈۳❈
برای زیستن دل ، گر بهانه نماند
به هر چه می نگرم کهنه است و فرسوده
به هر که می نگرم دیده و شناخته است
❈۴❈
دلم که در همه جا تازه جویی اش هوس است
درین قمار کهن ، هر چه بوده ، باخته است
اگر به صحبت بیگانه ای طمع بندد
❈۵❈
به یک دو روز سرانجامش آشنا بیند
ز نقش کهنه اگر لوح خود فرو شوید
به جای تازه همان نقش دیرپا بیند
❈۶❈
جهان به دیده ی او کهنه تر ز تقدیر است
جهان تازه و تقدیر تازه می خواهد
هزار کهنه به یک تازه بر نمی گیرد
از آنچه می طلبد ذره ای نمی کاهد
❈۷❈
طلسم بخت بدش ، میل تازه جویی اوست
ازین طلسم ، نجاتش نمی دهد ایام
خدای را چه کند با غم رهایی خویش ؟
❈۸❈
که آفتاب امدیش رسیده بر لب بام
جهان کهنه بسی رنگ تازه می ریزد
ولی هنوز دلم خواستار ، تازه تر است
❈۹❈
بگو بمیر کزین ره مگر به کام رسی
که مرگ تازه طلب نیز با تو همسفر است
کامنت ها